دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

یه مدت طولانی نسبتا که از خودم غافل بشم روحم شروع میکنه به آلارم دادن! حالا این از خودم غافل شدن یعنی چی رو دقیق نمی تونم توصیف کنم. نه اینکه غذای سالمی نخورده باشم، خواب کافی نداشته باشم یا برای خودم لباس های شیک و خوشگلی نخریده باشم. نه! اتفاقا اینارو خیلی خوب حواسم هست. حواسم هست که بطری شیر با درب سبز رو بردارم که بدون لاکتوزه، حواسم هست ۳۸۰ گرم بیشتر ماهی نباید در طی هفته مصرف بشه، حواسم هست که لباس چارخونه ی قرمزم رو با شلوار جین مام استایلم باید ست کنم.

ولی من، فاطمه، یه چیزی فرای اینا نیاز دارم. نیاز دارم فاطمه رو ببینم. فاطمه باهام حرف بزنه، اون وقت خودش میشه. همونی که باید باشه

آره داشتم میگفتم. یه مدت طولانی نسبتا که از خودم غافل بشم روحم شروع میکنه به آلارم دادن! احساس خفگی میکنم. تهران با همه ی بزرگیش برام کوچیک میشه. احساس می کنم نفسم تنگ میشه، این روحمه که نمی تونه نفس بکشه. این روحمه که به اکسیژن نیاز داره. این روحمه که دستمو گذاشتم رو دهنش و نمیذارم نفس بکشه. نمیذارم حرف بزنه

کم کم فهمیدم چندتا چیز هست که حال روحم رو خوب میکنه. زنده ش میکنه. هوای تازه میده بهش. اولیش شعر فاخر! شنیدنه. شاید دقیق ترش محمدرضا شجریان شنیدنه! سروش شنیدنه! دومیش حرف زدنه. حرف زدن با آدمی که بهم نزدیک باشه از لحاظ فکری و روحی و اعتقادی. سومیش نماز مغرب و عشاس. یه مدت نمازام خیلی بهم ریخته. خیلی قضا میشد. ولی الان از سر نیاز، میرم سمتش. برام مثل مدیتیشن میمونه. جهارم کتاب خوندنه. پنجم سر سفره کنار مامان بابام نشستنه. اینا زنده م میکنه. چه وجه اشتراکی بین شون هست؟ نمیدونم. فقط فعلا مصداقی میتونم بگم

همین

 

فاطمه
۰۳ دی ۹۸ ، ۰۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبحانه ی ساده ای که برای خودم آماده کرده بود را میخورم. گوشه های نان را جدا می کنم کمی آب رویش می پاشم میگذارم لب پنجره برای کبوترها. چند دقیقه بعد می بینم دورش جمع شده اند. دو هفته ایست اینجا ساکنم. حوالی خیابان آذربایجان. کنار ناهید. هم خانه ای جدیدم. به کمک یک کارگر اسباب کشی کردم اینجا. دعوای شدیدی با مریم هم خانه ای قبلی ام داشتم سر گرفتن پول رهنی که داده بودم بهش و پسم نمیداد. تا چند شب بعد که به اینجا اسباب کشی کرده بودم هر شب کابوس آن روز را می دیدم. از خواب می پریدم و هذیان می گفتم و گریه می کردم. حالا دو هفته ای گذشته. همه چی خوب و آرام است و من راضی م شکر خدا. 

از دیشب که آن پست اینستاگرامش را دیدم تا الان لبخندی نزدم. خنده از روی لب هایم رفت. دقایقی به همه ی لحظاتی که باهم گذراندیم فکر کردم. به تمام روزهای خوشِ کتاب خانه ملی، باغ کتاب به کافه ها و رستورانی که رفتیم. به همه ی وقت هایی که سوار ماشین ش بودم و گفتگوهایمان. به حرف هایش به حرف هایش به حرف هایش. به همان وقتی که سر کوچه ی خوابگاه در ماشین برایش گریه کردم و دوید از صندوق عقب دستمال کاغذی آورد. خنده دار است که این همه جزئیات در ذهنم حک شده. خنده دار است که یادم هست بهم میگفت دیگه دست من برات رو شده! دیالوگ ها توی ذهنم هست با تمام جزئیات. یادم هست چقدر ناراحت شد وقتی متوجه شده بود من به آن پسر چوب تراش علاقمند شده ام. شاید حال این لحظات مرا درک کند.

و به فاطمه ای که تا وقتی او بود با ایمان تر و مومن تر بود.

حالا او به قول خودش عقد/عهد بسته با دیگری. همه چی از ذهنم عبور می کند و کسی در دلم می گوید برو زیر پستش یک چیزی بنویس حالش رو بگیر! اگه حال تو الان بده بذار حال اون هم بد بشه. اما خب من این نیستم. تربیتم این گونه نبوده. من همانی م که وقتی کسی که نزدیک ترین فرد بود به من رهایم کرد و رفت سراغ دیگری سکوت کردم. سکوت مطلق. گذاشتم برود هرجا که گمان می کند زندگی بهتری در انتظارش هست روزهایش را بگذراند. گرچه خودم اینجا سوختم.

می روم توی اتاق. توی تاریکی گوشه ای که ناهید نبینتم می نشینم. دامن پیرهنم را روی پاهای برهنه م می کشم و زانوان غم را بغل می کنم. سر در گریبان در تاریکی اشک می ریزم. به پاپوش های خوشگلی که مامان برایم بافته و گلدوزی ش کرده نگاه میکنم. به موهای خرمایی فرخورده ام که روی چشمانی که از پشت لایه اشک ها تار می بیند افتاده اند. شعرها زیر لبم زمزمه می شوند. قیصر زیر لبم می خواند ای برتر از خیال محالی که داشتم .. بالاتر از توهم بالی که داشتم .. 

اشک ها جاری می شوند. گرم و صمیمی، به پهنای صورت

برای حانیه از زهرا جلال ِ هنرمند اینستاگرام می گویم. بعد از صحبتی برایم می نویسد « فاطمه اون هنر زهرا جلال هنره ها! ولی همه می بینن. دم دستیه. ولی یه سری هنرها به چشم نمیاد. ولی وقتی تو هستی این هنر و زنده بودن زهرا جلال به چشمم نمیاد اصن. وقتی تو هستی. جسارتت هست. آدم قوت می گیره برای زن بودن! »

بعدش هم برام شعر پرده نشین حافظ رو میفرسته: 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

حانیه .. حانیه .. پیدا نمی شدی تو شاید که مرده بودم ...

فاطمه
۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

الان که دارم اینارو می نویسم ساعت ۱۲ شب رو گذشته. خسته و کوفته بین وسایل هام یه جایی باز کردم که بتونم دراز بکشم. بالاخره این یک ماه سخت و طاقت فرسا گذشت.
به سوپرمارکت محل مون سپرده بودم برام کارتون ِ خالی نگه داره برای اسباب کشی. عصر دیروز و امروز بعد اینکه از شرکت اومدم مشغول‌جمع و جور کردن وسایل هام بودم. تا الان ۶ تا کارتون نسبتا بزرگ وسیله جمع کردم، حالا لحاف تشک هام هنوز‌ مونده، موادغذایی هام هنوز مونده که جمع نکردم. واقعا دوست دارم سبک زندگی مینیمال رو شروع کنم، چیه این همه لباس این همه مانتو این همه رنگ به رنگ شال و روسری!
کاناپه م رو هم گذاشتم دیوار فروختم رفت. چون که بزرگ بود و مناسب منی که همش در جابجایی م نبود. کلی مشتری داشت و منم با قیمت مناسبی گذاشته بودم. یه پیرمردی زنگ زد بهم و با لهجه ی قشنگ مشهدی شروع کرد باهام حرف زدن و بهم گفت دخترم میدونم پول ما بی ارزش شده ولی من دستم خالیه باباجان، خانمم نیاز داره روی مبل بشینه. ازم خواست بهش تخفیف بدم. گفتم باشه بیایید ببرید. گوشی رو قطع کردم و نشستم گریه کردم. مریم هاج و واج نگام میکرد که چی شنیدم پشت گوشی. دلم برای مردم کشورم میسوزه. ما خیلی بدبختیم‌. اگه خودمون بهم رحم نکنیم کی به ما رحم کنه؟
امشب اومدن مبلا رو بردن. یک سوم قیمت دادم رفت. با اینکه مشتری داشت. خلی چیزی م ؟ آره شاید.
فردا اسباب کشی دارم و خوشحالم که دارم از دست مریم راحت میشم! خوشحالم که دیگه از شر این سوسک ها خلاص میشم!
امیدوارم این خونه ی جدیدی که دارم میرم حال ِ خوبی بهم بده، روزهای قشنگی رو اونجا تجربه کنم و آخرین خونه ی مجردیم باشه:))
با فیبز و همه ی خاطرات قشنگ و تلخش خداحافظی کردم و چیزهایی که یاد گرفتم رو یه گوشه ی ذهن و قلبم نگه داشتم.
توی این ماه پروسه ی مصاحبه گذروندم و چند جایی مصاحبه رفتم. یکیش هم تپسی. گرچه ظاهرا از مرحله ی اول جلوتر نرفتم ولی تجربه ش رو دوست داشتم. فهمیدم که نباید مباحث الگوریتم ها رو فراموش کنم‌. یاد گرفتم که چقدر توی لود بالا این مسائل به ظاهر بی اهمیت مهم میشه.
فعلا از تپسی خبری نشد، کارپینو اکسپت شدم و رفتم.
این هفته رو هم توی کارپینو گذروندم.مدیر فنی م رو دوست دارم. بهم پر و بال میده، فرصت رشد میده. میذاره خودم نظر بدم در مورد چالش ها و معماری ها. اینجا حس می کنم فرصت رشد زیاد دارم‌. حس ِ اشتیاق و هیجانم دوباره بیدار شده اینجا. پول خوبی بهم قراره بدن و در مجموع راضی م تا به اینجا
همین. روزهای ۲۸ سالگیم به قشنگی، سختی، تلخی، لذت، غم، آرامش، اضطراب، پوچی، هیجان دارن میگذرن. گرچه در کنار همه ی نظم های زندگیم بی نظمی هایی یکدفعه سر بر میارن و سکون و آرامشم رو میگیرن ولی بی نظمی ها محل رشدن. چه میدونید چی میگم ...

فاطمه
۳۰ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تازه داشتم توی کارم راه می افتادم. تازگی ها دیگه تسک هامو سریع تر انجام میدادم و محمد هی ازم تعریف می کرد. بهم گفته بودن محمد میره روی اون یکی پروژه و تو میشی هد بک اند اپیزود. خوشحال بودم و هر روز با انرژی مسیر محل کار به خونه رو می آمدم. اما اون یکی پروژه لغو شد. شرکت سرش واحد بغلی رو اجاره کرده بود. بدهی بالا آورد. درآمد وس کم شد و تعدیل نیرو کرد. عذر ۶ نفر رو خواستن. منم یکی از اونها. قراره تا آخر آبان بریم و بعدش دیگه نباشیم.

دیشب با مریم بحث م شد. تعامل کردن باهاش ازم انرژی می بره. میره غذای بیرون میخوره و بعد که دلش درد می گیره میگه تو خوب سرویس بهداشتی رو نظافت نکردی! یا میگه از وقتی تو اومدی تو این خونه سوسک ها اومده! خیلی بهم توهین می کنه و خسته م کرده. جدای از اینا حساب کردم دیدم داره از من پول بیشتری می گیره. یعنی نصف نصف نیستیم. دیشب گفتم پول پیشم رو بده میرم. گفت یه هفته ای برات آماده می کنم فقط برو بی چشم و رو!

اگه پولم بیشتر بود مجبور نبودم کنار این آدم بمونم و این همه خفت رو تحمل کنم. مجبور نبودم رژه رفتن سوسک ها رو ببینم. اما پولم کمه. باید تحمل کنم. حالا که تصمیم به جدا شدن و مستقل زندگی کردن رو گرفتم باید تبعاتش رو هم بپذیرم.

از توی سایت هم خونه دات کام دنبال خونه ی مناسب می گردم. به چند نفری زنگ میزنم. با یکی دو نفر هماهنگ میکنم که برم خونه رو ببینم. با امیر همکارم صحبت میکنم. بهم میگه بهشون بگو میای باهم بریم. این چند وقته که در جریان زندگیم بوده خیلی هوام رو داشته. خدایش سلامت داردش.

صبح بیدار شدم و چون نوبت من بود نظافت آشپزخونه و حال رو انجام دادم. با اینکه شاید یه هفته دیگه اینجا نباشم اما گفتم حقی به گردنم نباشه. جنازه های سوسک ها رو از این ور اون ور برمیدارم. به این فکر میکنم که امروز آخرین روز ماه صفره. احتمالا هفته ی آینده اونا عقد میکنن. به وضعیت خودم نگاه میکنم. زمین رو طی میکشم. به عدالت خدا فکر میکنم. به اینکه من به غیر از این ۷ میلیون پول پیشم هیچ چیزی ندارم. یک دختر تنهام در این شهر بزرگ با ۷ میلیون پول. بدون خونه. بدون کار بدون حقوق بدون همسر بدون هیچ کس. تنها. لیترالی تنها!

عدالت خدا کجاست؟ یکی همیشه توی ناز و نعمت .خانواده نذاشتن هیچ چیزی اذیتش کنه. تا ازدواجش رو هم خانواده براش جور کردن. اون کجا این لحظه هایی که من تجربه کردم رو تجربه کرده؟ کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها

هنوزم غم کتونی هایی که با کلی ذوق خریده بودم و پشت در جا گذاشتمشون تو دلمه. ۸۴۰ تومن پولش بود. اولین بارم بود کتونی مارک می خریدم. .

فعلا همین. حوصله ی بیشتر حرف زدن ندارم. میخواستم فقط امروز رو اینجا ثبت کنم.

فاطمه
۰۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

وقتی که میخواستم خونه بگیرم، اونقدر نگران تنهایی نبودم. یعنی فکر میکردم مشکلی باهاش نداشته باشم. حتی استقبالم میکردم ازش! که احتمالا به خاطر سختی ای بود که از فضای شلوغ خوابگاه می‌کشیدم. فکر میکردم خب تنها میشم، می شینم کتاب میخونم، رو سفال هام کار می‌کنم، فیلم می بینم، غذاهای مختلف درست می‌کنم، پادکست گوش میدم. شروع می کنم به یه رژیم غذایی سالم
حالا که تنهام، نه سفال کار میکنم، نه غذاهای جدید رو امتحان می کنم، نه فیلم می بینم، نه کتاب میخونم، فقط گه گاهی یک پادکستی پلی می کنم. چرا؟ چی شده به من؟ تنهایی آزارم میده. یکدفعه به خودم میام می بینم سه ساعتی هست که هیچ کلمه ای به زبون نیاوردم. شروع می کنم بلند بلند با خودم حرف میزنم که یک صدایی اطرافم تولید بشه. که انقدر تنهاییم محکم نخوره تو صورتم.
دلم برای محمدمهدی تنگ میشه، برای سر به سر گذاشتن هاش. برای خندیدن هامون به سوتی های مامان بابا! دلم برای خانواده م تنگ میشه. نمی تونم این تنهایی رو هضم کنم.
حانیه میگه یه روز میاد پیشم بمونه. چتد روز قبل ذوق اومدنش رو دارم. به اینکه چی باید درست کنم فکر میکنم، ازش می‌پرسم چی میخوره؟ چیا دوست نداره؟ بعد شرکت میرم هایپر مارکت و شروع میکنم به خرید کردن، سعی می کنم چیزایی که طبع گرم داره برندارم چون برای حانیه خوب نیست. با ذوق سبد رو پر می کنم. چون که مهمون دارم. تخمه برمیدارم که بشینیم باهم حرف بزنیم ساعتها و بشکونیم. چندتا سیب ترش برمیدارم! حدس میزنم که حانیه اینو دوست داشته باشه. دوتا انار برمیدارم که دون کنیم گلپر بریزیم روش بخوریم و یه فیلمی ببینیم. با چهارتا نایلون بزرگ از هایپر میام بیرون و حالا باید اینارو کشون کشون به خونه برسونم. میرسم خونه ولو میشم کف زمین. بهتر بود یه ماشین میگرفتم. شونه هام داغون شدن! پریود هم بودم خیلی بهم فشار اومد. یک کم استراحت میکنم و شروع میکنم آشپزخونه رو طی میکشم. خسته م اما خوشحالم.
حانیه شبش پیام میده که تا ظهر بیشتر نمی تونه بمونه و من به حجم خریدم نگاه می کنم. نه برای هزینه ش، برای اون همه چیزای قشنگی که توی ذهنم تصویر کردم‌.
آدما نمی فهمن که تو چقدر تنهایی. تو چقدر بهشون نیاز داری. فقط به حضورشون. منم قبلا نمی فهمیدم. قبل اینکه انقد تنها شم. قبل اینکه از ریسورس محبتی خانوادم جداشم.

یاد همه ی آدمهایی می افتم که برای دوستی باهاشون چقدر هزینه دادم. چقدر ساعتها پای حرف ها و درد و دل هاشون نشستم. چقدر وقت گذاشتم و باهاشون رفتم بیرون. چقدر آدم ها که براشون خیلی کارا کردم چون خیال کردم دوستن. اما الان اونا کجان؟ خیلی هاشون نموندن. رفتن. شایدم من عرضه ی نگه داشتن شون رو نداشتم. شایدم وقتی متاهل شدن دیگه نیازی به دوست و رفیق نداشتن! 


از دست حانیه ناراحت میشم. از دست خودم بیشتر. از خودم که انقد نیازمند آدمها شدم بدم میاد. از خودم که نمی تونم با تنهایی‌م کنار بیام بدم میاد. آدمها تو عصر مدرن چطوری زندگی می کنن؟ توی این عصری که هرکس یه گوشه ی این کره ی خاکی افتاده دارن با تنهایی شون چیکار میکنن؟ چطوری تنهایی رو قشنگ میکنن؟ اگه بلدید برام کامنت بذارید بگید. 

فاطمه
۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

روزی که پا به این محله و خانه گذاشتم نگران بودم و تردید داشتم. محله ی شلوغی بود و من را یاد همان محله ای می انداخت که سالها پیش در آن زندگی می کردیم و من همیشه از اینکه بگویم در آن محله هستیم شرمسار بودم و ترسش را داشتم و به زور بابا را راضی کردیم که از آنجا بلند شویم و جای دیگری خانه بگیریم. شلوغ پلوغی محله و تیپ و پوشش آدم هایش و خانه ها من را یاد آن روزها می انداخت. دوست نداشتم دوباره همچین جایی زندگی کنم. از خودم می پرسیدم که این همه سال تلاش کرده ام که آخرش سر از همچین جایی در بیاورم؟ دختر فلانی که خیلی درسش را جدی نگرفت و با یک پسر نسبتا پولدار ازدواج کرد و الان در فلان محله های بالاشهر زندگی می کند خوشبخت شد یا من که نخواستم راه او را بروم و خواستم خودم تلاش کنم و خواستم ازدواجی از سر عشق و انسانیت داشته باشم و دنبال پیشرفت خودم بودم؟ ها؟ کدام خوشبخت شدیم؟ کدام راه درستی رفت؟ و با این فکرها خودم را آزار میدادم.

چند روزی که گذشت و من مسیر جدیدی برای رفتن به مترو پیدا کرده بودم و از کوچه پس کوچه هایمحله ی  امیریه می رفتم خانه هایی توجه من را جلب میکرد. درب هایی با قدمت که از سرشان شاخه های درخت توت یا انجیر پیدا بود. خانه ی دیگری دیدم که دیوارهای طرح آجری داشت و کنار دیوار که می ایستادی پنجره ی آشپزخانه ای تا یک متری سطح کوچه بود که تور نازکی داشت و پرده ی آن کنار زده شده بود. خانه ای دیده می شد که همه جایش مرتب و بوی غذای قرمه سبزی می آمد که روی اجاق گاز داشت پخته می شد که احتمالا شب اهالی خانه بیایند دور سفره ی مادر بنشینند و بخورند. خانه ی دیگری دیدم که پرچم یاحسین از گوشه ی دربش آویزان بود.

حالا من دیگر عاشق این محله شده بودم. عاشق این کار شده بودم که در کوچه پس کوچه های امیریه بچرخم و خانه ها را نگاه کنم و اگر گوشه ی دری باز باشد سرک بکشم به حیاط خانه و حوض آب و درهای قدیمی خانه را نگاه کنم. به دعاهایی که بالای در هرخانه ای نصب شده بود توجه کنم و نشانه بگذارم برای خودم. بگویم اینجا همان خانه ی یاودود بود. اهالی این خانه احتمالا مهربانترند. من عاشق این محله شده بودم. در کوچه پس کوچه ها که می گردم پیرزنی را دیدم که نشسته بود روی صندلی پلاستیکی دم درب منزلش. بر بر نگاهش می کنم. سلام می دهد و می گوید خسته نباشی دخترم. هوا خیلی گرمه هاا. هول می شوم. در محله هایی که من رفت و آمد میکردم کسی عادت ندارد به غریبه ها سلام بدهد. حتی چشم در چشم هم بشوی به دیگری سلام نمی دهی. گوشه ی درش باز است. چند ثانیه ای می ایستم و نگاهش می کنم. حیاط خانه پر است از گل و گلدان. طبق طبق گل. با تعجب میگویم گل هاتون فروشی ن؟ می خندد و می گوید نه دخترم. گل های خونه ی خودمه. چند ثانیه بعدش می روم. یا روز دیگری که داشتم کشان کشان نایلون زباله ام را می بردم تا سر کوچه. یک آقای موتوری آمد و گفت آبجی ! بده من با موتور میبرم برات و از این دست محبت ها اینجاها بیشتر پیدا می شود.

یا آن آقای پیرمرد خیاط که گلدان های داخل مغازه ش آنقدر مانند خودش پیر و بزرگ شده اند که دیگر در مغازه جا نمی شوند و آن کلمه ی خیاطی را که در شیشه ش نوشته و معلوم است که سالها پیش نوشته شده که رنگش کدر و خطش قدیمی ست. خیاطی. بدون هیچ پسوند و پیشوند. بدون هیچ نورافشانی ای جهت جلب مخاطبش. بدون هیچ تبلیغ و تراکت و بنر. خیاطی. 

اینجا پنج شنبه شب هایش حداقل دو سه نفر در مسیر ده دقیقه ای به تو خرما و شیرینی برای خیر امواتشان تعارف میکنند. چیزی که مدتهاست ندیده بودم در جای دیگری از این شهر.

چقدر اصیل ند آدم های اینجا. اینجا چیزهایی می بینم که در آن ساختمانهای شیک و پر زرق و برق شمال تهران ندیده ام. اینجا آدم ها اصیل اند. آدم های اینجا صبح به صبح دم درب خانه شان را آب و جارو می کنند. مشکل از من بود که اصالت را بلد نبودم. حس خوب خوشبختی رو شاید باید کوچه به کوچه گشت و سعی کرد پیداش کرد .. سعی کرد دید ..

فاطمه
۱۶ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک. درسته که روز آخر اسپیرینته و باید فردا تسک هام دان شده باشه ولی دلم میخواد بنویسم. تا ننویسم نمی تونم به کارهای دیگه م برسم. فقط بذارید بنویسم. بدون هدف بدون محتوا. امروز مدیر عامل مون صدام کرد تو اتاق جلسات و با رهام شروع کردن باهام صحبت کردن. بحث در مورد نحوه ی تعامل شرکت وقتیه که میخواد با نیرویی همکاری ش رو قطع کنه. باز ترسیدم نکنه میخوان اخراجم کنن :)) که ظاهرا بحث تمام کردن همکاری با نفیسه ست. حالا چرا من باید نظر بدم که اتمام همکاری با نفیسه کار درستی هست یا نه؟ من چی کاره ام تو شرکت؟ یکی از برنامه نویس ها ! نمی دونم چرا خواستن نظر من رو بدونن. شاید چون وقتی با آرش میخواستن قطع همکاری کنن من برخلاف نظر همه ی تیم گفتم درست نیست. باید بهش فرصت بدیم و کمکش کنیم و تلاش کردم توی اون جلسه نظر همه رو تغییر بدم به تصمیم در مورد قطع همکاری با آرش. که بعد از چند ماه هم اوضاع آرش بهتر شد.

من گفتم نفیسه روحش اینجا نیست. بذارید بره جایی که روحش هم در کنار جسمش باشه. جایی که دلش بخواد توش پیشرفت کنه. اما قبل خروج یک جلسه ای بذارید و حرفهایی که اینجا داریم می زنیم رو بهش بگید. شاید گارد بگیره و قبول نکنه اما بعدها یه روزی توی تنهایی خودش به این حرفها فکر خواهد کرد .

بعدش عذاب وجدان داشتم بابت حرفهام. اما سعی کردم جانب انصاف رو بگیرم توی صحبت هام. می دونستم که نظرم میتونه تصمیم مدیرم رو عوض کنه. خلاصه که احتمالا امروز یا فردا نامه ی قطع همکاری نفیسه رو بهش میدن.


دو . خسی که چند ماهی هست اومد تو شرکتمون از مزخرف ترین آدم هاییه که در زندگیم دیدم! به غایت مزخرف و عقده ای ! کی من در مورد کسی اینطوری حرف زدم؟ کی اینطوری دیدم آدمی رو؟ واقعا یادم نمیاد از هیچ کس اندازه ی این آدم احساس تنفر داشته باشم.

سر میز ناهار نشستیم و امین شروع می کنه از رویاهاش و سفر به آمریکا میگه. به میلاد میگه که اگه بخوام برم کمپ حتما با تو میرم. به امیرحسین میگه با توام حتما میرم رستورانا رو میگردم. خسی از اون طرف میگه با خ احمدی هم برو مسجد هر هر هر .

هیچ کس نمی خنده. منم نگاهش می کنم و لبخند میزنم. توی دلم یکی همش میگه بگو که با خسی هم هیچ جا نرو چون اصلا خوش نمی گذره! بگو بگو اما نگفتم. یاد صحبتی که قبل ماه رمضون داشتیم می افتم. مدیر عامل مون گفته بود که توی ماه رمضون هرکی خواست چایی یا چیز دیگه ای بخوره بره تو اتاق ناهار. پشت میزش چیزی نخوره که رعایت حال روزه دار ها باشه. من به عنوان یکی از اون ۳ نفری که روزه می گرفتیم تو شرکت گفتم که موافق نیستم و من مشکلی ندارم بقیه چایی بخورن. اینجوری من بدتر معذب می شم. آقای مدیر عامل گفت که نه من خودم راضی نیستم و .. داشت چیزهایی می گفت که خسی از اون طرف گفت که من موافق ت نیستم. به من چه که یه سری آدم گاو! میخوان توی این گرما ۱۶ ساعت هیچی نخورن!!

سکوت کردم و هیچی نگفتم.

یاد حرفهاش در مورد اینکه آرزو داره گوشت مار بخوره افتادم. به امیرحسین می گفت هرجا رو پیدا کردی مار یا مارمولک سرو می شد حتما بگو هرچقدر پولش بشه میدم میام! یاد اون نظرش در حمایت از کودک آزاری می افتم !!‌یاد اون ادعاش که سالی ۵۰۰ تا کتاب می خونه می افتم !!!! حالا گاو منم یا این آدم؟ نیاز به متفاوت بودن داره خفش می کنه!!

نگم توی کارم هیچی بارش نیست. که چقدر تیم به مشکل خورد اون یه ماهی که پروداکت منیجر بود. آخرشم عوضش کردن. یه کار دیگه بهش دادن و کلا از تیم پروژه بردنش بیرون! انقد که تعامل کردن بلد نیست!

همین. خواستم بنویسم که خالی شم. آقایی که سه تا میز با من فاصله داری! بدون که متنفرم ازت!!

فاطمه
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شرکت یک ویلای نسبتا سرسبز و زیبایی در آبعلی رزرو کرده بود برای یک روز که دور هم باشیم و گپ و گفتی داشته باشیم و مثلا تفریحی کنیم. برای من تجربه ی جدیدی بود. تابحال در کنار جمع پسرها در جایی خارج شهر نبودم. اینکه بخواهم در مورد جو سنگین و لاکچری بچه ها بنویسم پست جدایی می طلبد و فرصت دیگری. که بگویم چقدر احساس می کردم آنجا همه داشتند تلاش می کردند خودشان را ثابت کنند. جوری که در جمع پذیرفته شوند..
مدیرعامل مان صدایم می کند بروم بیرون و کمی باهاش قدم بزنم که صحبتی کنیم. از حال و احوال و شرایط کارم و رضایتم از کار می پرسد. می گویم همه چی خوب است و خیلی استرس داشتم که چه چیزی میخواهد بگوید که جلوی بچه ها نتوانسته. نکند می خواهد بگوید از کارت راضی نیستیم؟ که او انگار متوجه استرسم می شود و همان جا می گوید نگران نباش بحث اصلا کاری نیست. بحث امرخیره .. در تمام مدتی که آقای ع با من داشت صحبت میکرد و در مورد برادر بزرگترش که چند روز پیش آمده بود شرکت و من را آنجا دیده حرف میزد من داشتم فکر میکردم که خب معلومه که باید جوابم منفی باشه! چرا؟ چون که من چطور باید به کسی که پدرش سفیر بوده و اصلا ایران بدنیا نیامده بگویم که شغل پدرم چیست؟ که بگویم وضع مالی ما چطوریاست؟ این مانع ذهنی من که همیشه باهام هست .. که ترس از ازدواج با آدم هایی که پولدارتر تحصیل کرده تر و ... هستند دارم. این مانع ذهنی روبروی من بود و من درست حسابی به حرفهای آقای ع گوش نمی دادم. فقط فهمیدم که گفت الان دکترای برق دارد میخواند در فنلاند و بعد از اتمام دکترا هم مایل نیست به ایران باز گردد. این چندمین پیشنهاد من بود ازکسی که با خانواده ای که به وضوح اختلاف طبقاتی شدیدی با من دارد مواجه می شوم؟ نمی دانم. مهمم هم نیست. بچه تر که بودم دوست داشتم برای همه بگویم که فلانی یا فلانی به من پیشنهاد ازدواج داده اند! اما الان دیگر برایم جذاب که نیست ناراحتم می کند. بیانش چه به من اضافه میکند؟ رزومه ام را قوی تر کنم؟ از خودم می پرسم که چرا؟ چرا همیشه من انتخاب آدم هایی هستم که شبیه به من نیستند؟ شبیه به من زندگی نکرده اند؟ با شرایط من بزرگ نشده اند؟ چرا آدم های شبیه به خودم سراغ من نمی آیند؟  شاید خودم را نشان نمی دهم! شاید نقش بازی می کنم! نقش یک دختری که از خانواده ی تحصیل کرده و سطح بالایی آمده! شاید بخش های نامطلوب یا نه چندان زیبای زندگیم را کراپ میکنم  و فقط مقبول تر ها و عام ترها و طبیعی تر ها را نشان می دهم. احتمالا در نظر خیلی ها این موقعیت خیلی خوبی باشد ولی چرا برای من نیست؟ چرا من کنار این آدم ها معذبم و انگار خودم نیستم؟ چرا من از شنیدن این پیشنهادات واهمه دارم .. 

تمام مدتی که در راه بازگشت بودیم ذهنم درگیر این چراها بود. این مانع ذهنی من، این مسئله ی حل نشده ی زندگیم را کی می توانم حلش کنم. کی می توانم واقعیتم را بپذیرم .. 


فاطمه
۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۹:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسنپ می‌گیرم. نمیدونم این چندمین دفعه‌ایست که دارم ماشین میگیرم تا وسایلم را جابجا کنم‌. دوبار برای جابجا کردن وسایلم از خوابگاه و یکبار برای جابجایی مبل ها وانت گرفتم و خودمم سوارش شدم. تنها بودم. تجربه ی جدیدی بود. کمی در دلم می ترسیدم و کمی ذوق داشتم. ذوق خانه ی خودم و زندگی مستقل تر از قبل و ذوق فاطمه ای که انقدر بزرگ و قوی شده.

اسنپم می آید. فرشم را به زور داخل ماشین جا می کنم و از کرج تا تهران با ماشین حملش می کنم‌‌. فرش رو کشان کشان از پله های آپارتمان بالا می کشم و خرت و پرت های دیگر رو هم می آورم داخل. در را می بندم و روی مبلی که از مرضیه خریده بودم ولو می شوم و کمی گریه می کنم. 

بار مسئولیت ِ زیاد خسته م می کنه. نه اینکه توانایی جسمی و فکری انجام این کارها رو نداشته باشم ولی از لحاظ روحی کم میارم 

ای عزیز .. ببین که تنهایی من چقدر بزرگه .. قبول .. قبول که این تنهایی انتخاب خودم بوده .. قبول دارم اینکه الان توی محله های پایین تهران دارم زندگی می کنم انتخاب خودم بوده و می تونستم توی بهترین آپارتمان های میرداماد و ونک زندگی کنم .. قبول که این انتخاب خودم بوده که این تنهایی رو تحمل کنم و آغوشی نداشته باشم .. چون که همش فکر کردم اگر یار موافق نداشته باشی دیگه نه اون خونه ی شمال شهر برات بهشته و نه اون آغوش محل امن و پناهت .. 

حال ‌.. این تنهایی رو باید زندگی کرد.کتابخونه ای که برای پیدا کردن مدلش کلی پینترست و دیوار رو گشتم و سراغ چندین نجار و چوب فروشی رفتم رو بالاخره سفارش دادم و امشب قراره برسه. ذوق چیدن کتاب هام رو دارم، ذوق کتابهایی که میخوام شروع به خوندن کنم. ذوق سفال هایی که دیگه نگران جا براشون نیستم. ذوق سبک غذایی که میخوام سالمترش کنم‌. ذوق گلهایی که میخوام بزرگشون کنم. ذوق سفرها رو دارم. جای یک نفر کنار همه ی این تجربه ها خالی نیست؟ 

 اشک هات رو پاک کن دختر. تنهایی ت رو زندگی کن. تنهایی‌ت رو قشنگ کن. 

فاطمه
۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۸ ماه گذشت از روزی که آمدم به اتاق 105 خوابگاه. دانشگاه خوابگاهم‌ نمیداد چون اطراف تهرانی محسوب میشدم. اما مرغم یه پا دارد. سند خانه ی زنجان مان را برداشتم بردم و خوابگاه را گرفتم! این اتاق 105 .. کلی قصه، کلی چالش، کلی ماجرا، کلی قهر، کلی آشتی، کلی اشک، کلی حرف

خوابگاه خوبی هایی هم داره. مثل اینکه یاد میگیری سازگار بشی با آدم‌ها، با آدم هایی که خیلی لایف استایل و فرهنگ و علایقشون با تو فرق داره، با شرایطی که خیلی خوب نیست. با یخچالی که فقط یک طبقه ش برای توعه و اجاق گاز سه شعله ای که متعلق به ۸ نفر آدمه. خیلی غر میزدم بابت این وضعیت ولی از یه روزی تصمیم گرفتم سازگاریم رو ببرم بالا. همون روز اولین ته چینم رو توی همون آشپزخونه درست کردم که تمرین سازگاری کرده باشم :)

با عاطفه ای که خیلی حرف میزنه و خسته ت میکنه، با فائزه ای که به نظافتش اهمیت نمیده. خیلی چیزایی که از آذین یاد گرفتم. الان که فکر میکنم می بینم عجب تجربه ای بود ! 

حالا بعد از روزها و ساعتها بحث و صحبت و جدل با خانواده ام دارم میرم که تو خونه ی خودم ساکن بشم‌. خوابگاه و همه ی تجربیات و روزهای تلخ و شیرینش رو یه گوشه ای از دلم میذارم و میرم سراغ روزهای دیگر.

راستش کمی ترس دارم. طبیعی هم هست. آدم ها از ابهام میترسند. نمی دانم از پس زندگی چرخاندن بر می آیم یا نه. نمی دانم از پس ایییییین همه مسئولیت برمیام؟ نمی دانم تا چند سال این شکلی تنها خواهم بود؟ نمی دانم تا کی دووم میارم غذاهایی درست کنم که جز خودم کسی نباشه تست ش کنه! نمی دونم مردم چی خواهند گفت؟ هیچ وقت فکر نمی کردم این شکلی از خانواده م جدا شم. مامان میگه اگه هم خونه ایت چند روز نباشه و تو حالت بد شه کی میاد سراغت؟ شب خواب بد ببینی میری بغل کی بخوابی تا آروم بشی؟ نمی دونم جوابی براش ندارم. فقط گفتم مامان همه ی آدم ها سرنوشت هاشون شبیه هم نیست. منم زندگیم این طوری پیش رفته.
می فهمم این تعارض رو. می فهمم که من، فاطمه یک دختری که داره مدرن زندگی می کنه بافت فکری ای داره که سنتی هم هست از جهاتی و این سنت و مدرنیته باز می افتن به جون هم و تعارض برای تو درست می کنن. ذهن ِ سنتی م میاد میگه که دختر تا قبل ازدواجش نباید از خانواده ش جدا بشه. اون ذهن مدرن م در جوابش میگه که چه اشکالی داره؟ این سن تو سن استقلاله. تو باید مستقل شی و این نیاز به استقلال رو تامین کنی. راستش اما گاهی خسته میشم از اینکه مسئولیت تمام جنبه های زندگیم با خودمه. فکر همه چی رو باید خودم بکنم. گاهی دلم میخواد مسئولیت بخشی از زندگیم رو کسی به عهده می گرفت .. 

سعی می کنم جنبه های مثبت این تغییر رو بیشتر ببینم و کمتر از تنهایی بترسم.

به امید تو پیش‌‌ میرم مهربانترینم



فاطمه
۰۲ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر