پایین شهر
روزی که پا به این محله و خانه گذاشتم نگران بودم و تردید داشتم. محله ی شلوغی بود و من را یاد همان محله ای می انداخت که سالها پیش در آن زندگی می کردیم و من همیشه از اینکه بگویم در آن محله هستیم شرمسار بودم و ترسش را داشتم و به زور بابا را راضی کردیم که از آنجا بلند شویم و جای دیگری خانه بگیریم. شلوغ پلوغی محله و تیپ و پوشش آدم هایش و خانه ها من را یاد آن روزها می انداخت. دوست نداشتم دوباره همچین جایی زندگی کنم. از خودم می پرسیدم که این همه سال تلاش کرده ام که آخرش سر از همچین جایی در بیاورم؟ دختر فلانی که خیلی درسش را جدی نگرفت و با یک پسر نسبتا پولدار ازدواج کرد و الان در فلان محله های بالاشهر زندگی می کند خوشبخت شد یا من که نخواستم راه او را بروم و خواستم خودم تلاش کنم و خواستم ازدواجی از سر عشق و انسانیت داشته باشم و دنبال پیشرفت خودم بودم؟ ها؟ کدام خوشبخت شدیم؟ کدام راه درستی رفت؟ و با این فکرها خودم را آزار میدادم.
چند روزی که گذشت و من مسیر جدیدی برای رفتن به مترو پیدا کرده بودم و از کوچه پس کوچه هایمحله ی امیریه می رفتم خانه هایی توجه من را جلب میکرد. درب هایی با قدمت که از سرشان شاخه های درخت توت یا انجیر پیدا بود. خانه ی دیگری دیدم که دیوارهای طرح آجری داشت و کنار دیوار که می ایستادی پنجره ی آشپزخانه ای تا یک متری سطح کوچه بود که تور نازکی داشت و پرده ی آن کنار زده شده بود. خانه ای دیده می شد که همه جایش مرتب و بوی غذای قرمه سبزی می آمد که روی اجاق گاز داشت پخته می شد که احتمالا شب اهالی خانه بیایند دور سفره ی مادر بنشینند و بخورند. خانه ی دیگری دیدم که پرچم یاحسین از گوشه ی دربش آویزان بود.
حالا من دیگر عاشق این محله شده بودم. عاشق این کار شده بودم که در کوچه پس کوچه های امیریه بچرخم و خانه ها را نگاه کنم و اگر گوشه ی دری باز باشد سرک بکشم به حیاط خانه و حوض آب و درهای قدیمی خانه را نگاه کنم. به دعاهایی که بالای در هرخانه ای نصب شده بود توجه کنم و نشانه بگذارم برای خودم. بگویم اینجا همان خانه ی یاودود بود. اهالی این خانه احتمالا مهربانترند. من عاشق این محله شده بودم. در کوچه پس کوچه ها که می گردم پیرزنی را دیدم که نشسته بود روی صندلی پلاستیکی دم درب منزلش. بر بر نگاهش می کنم. سلام می دهد و می گوید خسته نباشی دخترم. هوا خیلی گرمه هاا. هول می شوم. در محله هایی که من رفت و آمد میکردم کسی عادت ندارد به غریبه ها سلام بدهد. حتی چشم در چشم هم بشوی به دیگری سلام نمی دهی. گوشه ی درش باز است. چند ثانیه ای می ایستم و نگاهش می کنم. حیاط خانه پر است از گل و گلدان. طبق طبق گل. با تعجب میگویم گل هاتون فروشی ن؟ می خندد و می گوید نه دخترم. گل های خونه ی خودمه. چند ثانیه بعدش می روم. یا روز دیگری که داشتم کشان کشان نایلون زباله ام را می بردم تا سر کوچه. یک آقای موتوری آمد و گفت آبجی ! بده من با موتور میبرم برات و از این دست محبت ها اینجاها بیشتر پیدا می شود.
یا آن آقای پیرمرد خیاط که گلدان های داخل مغازه ش آنقدر مانند خودش پیر و بزرگ شده اند که دیگر در مغازه جا نمی شوند و آن کلمه ی خیاطی را که در شیشه ش نوشته و معلوم است که سالها پیش نوشته شده که رنگش کدر و خطش قدیمی ست. خیاطی. بدون هیچ پسوند و پیشوند. بدون هیچ نورافشانی ای جهت جلب مخاطبش. بدون هیچ تبلیغ و تراکت و بنر. خیاطی.
اینجا پنج شنبه شب هایش حداقل دو سه نفر در مسیر ده دقیقه ای به تو خرما و شیرینی برای خیر امواتشان تعارف میکنند. چیزی که مدتهاست ندیده بودم در جای دیگری از این شهر.
چقدر اصیل ند آدم های اینجا. اینجا چیزهایی می بینم که در آن ساختمانهای شیک و پر زرق و برق شمال تهران ندیده ام. اینجا آدم ها اصیل اند. آدم های اینجا صبح به صبح دم درب خانه شان را آب و جارو می کنند. مشکل از من بود که اصالت را بلد نبودم. حس خوب خوشبختی رو شاید باید کوچه به کوچه گشت و سعی کرد پیداش کرد .. سعی کرد دید ..
عالی، عالی
انگار ادم داره باهات تو همون کوچه ها قدم می زنه.
حتی عین تو لبخند می زنه دقیقا همون لبخندی که سرتو کج می کنی و سرک می کشی.
خلاصه با نوشته ات فقط تصویرهارو دیدم.