در گذر ایام
اسنپ میگیرم. نمیدونم این چندمین دفعهایست که دارم ماشین میگیرم تا وسایلم را جابجا کنم. دوبار برای جابجا کردن وسایلم از خوابگاه و یکبار برای جابجایی مبل ها وانت گرفتم و خودمم سوارش شدم. تنها بودم. تجربه ی جدیدی بود. کمی در دلم می ترسیدم و کمی ذوق داشتم. ذوق خانه ی خودم و زندگی مستقل تر از قبل و ذوق فاطمه ای که انقدر بزرگ و قوی شده.
اسنپم می آید. فرشم را به زور داخل ماشین جا می کنم و از کرج تا تهران با ماشین حملش می کنم. فرش رو کشان کشان از پله های آپارتمان بالا می کشم و خرت و پرت های دیگر رو هم می آورم داخل. در را می بندم و روی مبلی که از مرضیه خریده بودم ولو می شوم و کمی گریه می کنم.
بار مسئولیت ِ زیاد خسته م می کنه. نه اینکه توانایی جسمی و فکری انجام این کارها رو نداشته باشم ولی از لحاظ روحی کم میارم
ای عزیز .. ببین که تنهایی من چقدر بزرگه .. قبول .. قبول که این تنهایی انتخاب خودم بوده .. قبول دارم اینکه الان توی محله های پایین تهران دارم زندگی می کنم انتخاب خودم بوده و می تونستم توی بهترین آپارتمان های میرداماد و ونک زندگی کنم .. قبول که این انتخاب خودم بوده که این تنهایی رو تحمل کنم و آغوشی نداشته باشم .. چون که همش فکر کردم اگر یار موافق نداشته باشی دیگه نه اون خونه ی شمال شهر برات بهشته و نه اون آغوش محل امن و پناهت ..
حال .. این تنهایی رو باید زندگی کرد.کتابخونه ای که برای پیدا کردن مدلش کلی پینترست و دیوار رو گشتم و سراغ چندین نجار و چوب فروشی رفتم رو بالاخره سفارش دادم و امشب قراره برسه. ذوق چیدن کتاب هام رو دارم، ذوق کتابهایی که میخوام شروع به خوندن کنم. ذوق سفال هایی که دیگه نگران جا براشون نیستم. ذوق سبک غذایی که میخوام سالمترش کنم. ذوق گلهایی که میخوام بزرگشون کنم. ذوق سفرها رو دارم. جای یک نفر کنار همه ی این تجربه ها خالی نیست؟
اشک هات رو پاک کن دختر. تنهایی ت رو زندگی کن. تنهاییت رو قشنگ کن.