هوا را از من نگیر
یه مدت طولانی نسبتا که از خودم غافل بشم روحم شروع میکنه به آلارم دادن! حالا این از خودم غافل شدن یعنی چی رو دقیق نمی تونم توصیف کنم. نه اینکه غذای سالمی نخورده باشم، خواب کافی نداشته باشم یا برای خودم لباس های شیک و خوشگلی نخریده باشم. نه! اتفاقا اینارو خیلی خوب حواسم هست. حواسم هست که بطری شیر با درب سبز رو بردارم که بدون لاکتوزه، حواسم هست ۳۸۰ گرم بیشتر ماهی نباید در طی هفته مصرف بشه، حواسم هست که لباس چارخونه ی قرمزم رو با شلوار جین مام استایلم باید ست کنم.
ولی من، فاطمه، یه چیزی فرای اینا نیاز دارم. نیاز دارم فاطمه رو ببینم. فاطمه باهام حرف بزنه، اون وقت خودش میشه. همونی که باید باشه
آره داشتم میگفتم. یه مدت طولانی نسبتا که از خودم غافل بشم روحم شروع میکنه به آلارم دادن! احساس خفگی میکنم. تهران با همه ی بزرگیش برام کوچیک میشه. احساس می کنم نفسم تنگ میشه، این روحمه که نمی تونه نفس بکشه. این روحمه که به اکسیژن نیاز داره. این روحمه که دستمو گذاشتم رو دهنش و نمیذارم نفس بکشه. نمیذارم حرف بزنه
کم کم فهمیدم چندتا چیز هست که حال روحم رو خوب میکنه. زنده ش میکنه. هوای تازه میده بهش. اولیش شعر فاخر! شنیدنه. شاید دقیق ترش محمدرضا شجریان شنیدنه! سروش شنیدنه! دومیش حرف زدنه. حرف زدن با آدمی که بهم نزدیک باشه از لحاظ فکری و روحی و اعتقادی. سومیش نماز مغرب و عشاس. یه مدت نمازام خیلی بهم ریخته. خیلی قضا میشد. ولی الان از سر نیاز، میرم سمتش. برام مثل مدیتیشن میمونه. جهارم کتاب خوندنه. پنجم سر سفره کنار مامان بابام نشستنه. اینا زنده م میکنه. چه وجه اشتراکی بین شون هست؟ نمیدونم. فقط فعلا مصداقی میتونم بگم
همین