رو به تجربه های جدید گشوده باش!
۸ ماه گذشت از روزی که آمدم به اتاق 105 خوابگاه. دانشگاه خوابگاهم نمیداد چون اطراف تهرانی محسوب میشدم. اما مرغم یه پا دارد. سند خانه ی زنجان مان را برداشتم بردم و خوابگاه را گرفتم! این اتاق 105 .. کلی قصه، کلی چالش، کلی ماجرا، کلی قهر، کلی آشتی، کلی اشک، کلی حرف
خوابگاه خوبی هایی هم داره. مثل اینکه یاد میگیری سازگار بشی با آدمها، با آدم هایی که خیلی لایف استایل و فرهنگ و علایقشون با تو فرق داره، با شرایطی که خیلی خوب نیست. با یخچالی که فقط یک طبقه ش برای توعه و اجاق گاز سه شعله ای که متعلق به ۸ نفر آدمه. خیلی غر میزدم بابت این وضعیت ولی از یه روزی تصمیم گرفتم سازگاریم رو ببرم بالا. همون روز اولین ته چینم رو توی همون آشپزخونه درست کردم که تمرین سازگاری کرده باشم :)
با عاطفه ای که خیلی حرف میزنه و خسته ت میکنه، با فائزه ای که به نظافتش اهمیت نمیده. خیلی چیزایی که از آذین یاد گرفتم. الان که فکر میکنم می بینم عجب تجربه ای بود !
حالا بعد از روزها و ساعتها بحث و صحبت و جدل با خانواده ام دارم میرم که تو خونه ی خودم ساکن بشم. خوابگاه و همه ی تجربیات و روزهای تلخ و شیرینش رو یه گوشه ای از دلم میذارم و میرم سراغ روزهای دیگر.
راستش کمی ترس دارم. طبیعی هم هست. آدم ها از ابهام میترسند. نمی دانم از پس زندگی چرخاندن بر می آیم یا نه. نمی دانم از پس ایییییین همه مسئولیت برمیام؟ نمی دانم تا چند سال این شکلی تنها خواهم بود؟ نمی دانم تا کی دووم میارم غذاهایی درست کنم که جز خودم کسی نباشه تست ش کنه! نمی دونم مردم چی خواهند گفت؟ هیچ وقت فکر نمی کردم این شکلی از خانواده م جدا شم. مامان میگه اگه هم خونه ایت چند روز نباشه و تو حالت بد شه کی میاد سراغت؟ شب خواب بد ببینی میری بغل کی بخوابی تا آروم بشی؟ نمی دونم جوابی براش ندارم. فقط گفتم مامان همه ی آدم ها سرنوشت هاشون شبیه هم نیست. منم زندگیم این طوری پیش رفته.
می فهمم این تعارض رو. می فهمم که من، فاطمه یک دختری که داره مدرن زندگی می کنه بافت فکری ای داره که سنتی هم هست از جهاتی و این سنت و مدرنیته باز می افتن به جون هم و تعارض برای تو درست می کنن. ذهن ِ سنتی م میاد میگه که دختر تا قبل ازدواجش نباید از خانواده ش جدا بشه. اون ذهن مدرن م در جوابش میگه که چه اشکالی داره؟ این سن تو سن استقلاله. تو باید مستقل شی و این نیاز به استقلال رو تامین کنی. راستش اما گاهی خسته میشم از اینکه مسئولیت تمام جنبه های زندگیم با خودمه. فکر همه چی رو باید خودم بکنم. گاهی دلم میخواد مسئولیت بخشی از زندگیم رو کسی به عهده می گرفت ..
سعی می کنم جنبه های مثبت این تغییر رو بیشتر ببینم و کمتر از تنهایی بترسم.
به امید تو پیش میرم مهربانترینم