دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

تنهایی

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ق.ظ

وقتی که میخواستم خونه بگیرم، اونقدر نگران تنهایی نبودم. یعنی فکر میکردم مشکلی باهاش نداشته باشم. حتی استقبالم میکردم ازش! که احتمالا به خاطر سختی ای بود که از فضای شلوغ خوابگاه می‌کشیدم. فکر میکردم خب تنها میشم، می شینم کتاب میخونم، رو سفال هام کار می‌کنم، فیلم می بینم، غذاهای مختلف درست می‌کنم، پادکست گوش میدم. شروع می کنم به یه رژیم غذایی سالم
حالا که تنهام، نه سفال کار میکنم، نه غذاهای جدید رو امتحان می کنم، نه فیلم می بینم، نه کتاب میخونم، فقط گه گاهی یک پادکستی پلی می کنم. چرا؟ چی شده به من؟ تنهایی آزارم میده. یکدفعه به خودم میام می بینم سه ساعتی هست که هیچ کلمه ای به زبون نیاوردم. شروع می کنم بلند بلند با خودم حرف میزنم که یک صدایی اطرافم تولید بشه. که انقدر تنهاییم محکم نخوره تو صورتم.
دلم برای محمدمهدی تنگ میشه، برای سر به سر گذاشتن هاش. برای خندیدن هامون به سوتی های مامان بابا! دلم برای خانواده م تنگ میشه. نمی تونم این تنهایی رو هضم کنم.
حانیه میگه یه روز میاد پیشم بمونه. چتد روز قبل ذوق اومدنش رو دارم. به اینکه چی باید درست کنم فکر میکنم، ازش می‌پرسم چی میخوره؟ چیا دوست نداره؟ بعد شرکت میرم هایپر مارکت و شروع میکنم به خرید کردن، سعی می کنم چیزایی که طبع گرم داره برندارم چون برای حانیه خوب نیست. با ذوق سبد رو پر می کنم. چون که مهمون دارم. تخمه برمیدارم که بشینیم باهم حرف بزنیم ساعتها و بشکونیم. چندتا سیب ترش برمیدارم! حدس میزنم که حانیه اینو دوست داشته باشه. دوتا انار برمیدارم که دون کنیم گلپر بریزیم روش بخوریم و یه فیلمی ببینیم. با چهارتا نایلون بزرگ از هایپر میام بیرون و حالا باید اینارو کشون کشون به خونه برسونم. میرسم خونه ولو میشم کف زمین. بهتر بود یه ماشین میگرفتم. شونه هام داغون شدن! پریود هم بودم خیلی بهم فشار اومد. یک کم استراحت میکنم و شروع میکنم آشپزخونه رو طی میکشم. خسته م اما خوشحالم.
حانیه شبش پیام میده که تا ظهر بیشتر نمی تونه بمونه و من به حجم خریدم نگاه می کنم. نه برای هزینه ش، برای اون همه چیزای قشنگی که توی ذهنم تصویر کردم‌.
آدما نمی فهمن که تو چقدر تنهایی. تو چقدر بهشون نیاز داری. فقط به حضورشون. منم قبلا نمی فهمیدم. قبل اینکه انقد تنها شم. قبل اینکه از ریسورس محبتی خانوادم جداشم.

یاد همه ی آدمهایی می افتم که برای دوستی باهاشون چقدر هزینه دادم. چقدر ساعتها پای حرف ها و درد و دل هاشون نشستم. چقدر وقت گذاشتم و باهاشون رفتم بیرون. چقدر آدم ها که براشون خیلی کارا کردم چون خیال کردم دوستن. اما الان اونا کجان؟ خیلی هاشون نموندن. رفتن. شایدم من عرضه ی نگه داشتن شون رو نداشتم. شایدم وقتی متاهل شدن دیگه نیازی به دوست و رفیق نداشتن! 


از دست حانیه ناراحت میشم. از دست خودم بیشتر. از خودم که انقد نیازمند آدمها شدم بدم میاد. از خودم که نمی تونم با تنهایی‌م کنار بیام بدم میاد. آدمها تو عصر مدرن چطوری زندگی می کنن؟ توی این عصری که هرکس یه گوشه ی این کره ی خاکی افتاده دارن با تنهایی شون چیکار میکنن؟ چطوری تنهایی رو قشنگ میکنن؟ اگه بلدید برام کامنت بذارید بگید. 

۹۸/۰۶/۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی