از ترس هام
شرکت یک ویلای نسبتا سرسبز و زیبایی در آبعلی رزرو کرده بود برای یک روز که دور هم باشیم و گپ و گفتی داشته باشیم و مثلا تفریحی کنیم. برای من تجربه ی جدیدی بود. تابحال در کنار جمع پسرها در جایی خارج شهر نبودم. اینکه بخواهم در مورد جو سنگین و لاکچری بچه ها بنویسم پست جدایی می طلبد و فرصت دیگری. که بگویم چقدر احساس می کردم آنجا همه داشتند تلاش می کردند خودشان را ثابت کنند. جوری که در جمع پذیرفته شوند..
مدیرعامل مان صدایم می کند بروم بیرون و کمی باهاش قدم بزنم که صحبتی کنیم. از حال و احوال و شرایط کارم و رضایتم از کار می پرسد. می گویم همه چی خوب است و خیلی استرس داشتم که چه چیزی میخواهد بگوید که جلوی بچه ها نتوانسته. نکند می خواهد بگوید از کارت راضی نیستیم؟ که او انگار متوجه استرسم می شود و همان جا می گوید نگران نباش بحث اصلا کاری نیست. بحث امرخیره .. در تمام مدتی که آقای ع با من داشت صحبت میکرد و در مورد برادر بزرگترش که چند روز پیش آمده بود شرکت و من را آنجا دیده حرف میزد من داشتم فکر میکردم که خب معلومه که باید جوابم منفی باشه! چرا؟ چون که من چطور باید به کسی که پدرش سفیر بوده و اصلا ایران بدنیا نیامده بگویم که شغل پدرم چیست؟ که بگویم وضع مالی ما چطوریاست؟ این مانع ذهنی من که همیشه باهام هست .. که ترس از ازدواج با آدم هایی که پولدارتر تحصیل کرده تر و ... هستند دارم. این مانع ذهنی روبروی من بود و من درست حسابی به حرفهای آقای ع گوش نمی دادم. فقط فهمیدم که گفت الان دکترای برق دارد میخواند در فنلاند و بعد از اتمام دکترا هم مایل نیست به ایران باز گردد. این چندمین پیشنهاد من بود ازکسی که با خانواده ای که به وضوح اختلاف طبقاتی شدیدی با من دارد مواجه می شوم؟ نمی دانم. مهمم هم نیست. بچه تر که بودم دوست داشتم برای همه بگویم که فلانی یا فلانی به من پیشنهاد ازدواج داده اند! اما الان دیگر برایم جذاب که نیست ناراحتم می کند. بیانش چه به من اضافه میکند؟ رزومه ام را قوی تر کنم؟ از خودم می پرسم که چرا؟ چرا همیشه من انتخاب آدم هایی هستم که شبیه به من نیستند؟ شبیه به من زندگی نکرده اند؟ با شرایط من بزرگ نشده اند؟ چرا آدم های شبیه به خودم سراغ من نمی آیند؟ شاید خودم را نشان نمی دهم! شاید نقش بازی می کنم! نقش یک دختری که از خانواده ی تحصیل کرده و سطح بالایی آمده! شاید بخش های نامطلوب یا نه چندان زیبای زندگیم را کراپ میکنم و فقط مقبول تر ها و عام ترها و طبیعی تر ها را نشان می دهم. احتمالا در نظر خیلی ها این موقعیت خیلی خوبی باشد ولی چرا برای من نیست؟ چرا من کنار این آدم ها معذبم و انگار خودم نیستم؟ چرا من از شنیدن این پیشنهادات واهمه دارم ..
تمام مدتی که در راه بازگشت بودیم ذهنم درگیر این چراها بود. این مانع ذهنی من، این مسئله ی حل نشده ی زندگیم را کی می توانم حلش کنم. کی می توانم واقعیتم را بپذیرم ..