یکم حرف بزنم
یک. درسته که روز آخر اسپیرینته و باید فردا تسک هام دان شده باشه ولی دلم میخواد بنویسم. تا ننویسم نمی تونم به کارهای دیگه م برسم. فقط بذارید بنویسم. بدون هدف بدون محتوا. امروز مدیر عامل مون صدام کرد تو اتاق جلسات و با رهام شروع کردن باهام صحبت کردن. بحث در مورد نحوه ی تعامل شرکت وقتیه که میخواد با نیرویی همکاری ش رو قطع کنه. باز ترسیدم نکنه میخوان اخراجم کنن :)) که ظاهرا بحث تمام کردن همکاری با نفیسه ست. حالا چرا من باید نظر بدم که اتمام همکاری با نفیسه کار درستی هست یا نه؟ من چی کاره ام تو شرکت؟ یکی از برنامه نویس ها ! نمی دونم چرا خواستن نظر من رو بدونن. شاید چون وقتی با آرش میخواستن قطع همکاری کنن من برخلاف نظر همه ی تیم گفتم درست نیست. باید بهش فرصت بدیم و کمکش کنیم و تلاش کردم توی اون جلسه نظر همه رو تغییر بدم به تصمیم در مورد قطع همکاری با آرش. که بعد از چند ماه هم اوضاع آرش بهتر شد.
من گفتم نفیسه روحش اینجا نیست. بذارید بره جایی که روحش هم در کنار جسمش باشه. جایی که دلش بخواد توش پیشرفت کنه. اما قبل خروج یک جلسه ای بذارید و حرفهایی که اینجا داریم می زنیم رو بهش بگید. شاید گارد بگیره و قبول نکنه اما بعدها یه روزی توی تنهایی خودش به این حرفها فکر خواهد کرد .
بعدش عذاب وجدان داشتم بابت حرفهام. اما سعی کردم جانب انصاف رو بگیرم توی صحبت هام. می دونستم که نظرم میتونه تصمیم مدیرم رو عوض کنه. خلاصه که احتمالا امروز یا فردا نامه ی قطع همکاری نفیسه رو بهش میدن.
دو . خسی که چند ماهی هست اومد تو شرکتمون از مزخرف ترین آدم هاییه که در زندگیم دیدم! به غایت مزخرف و عقده ای ! کی من در مورد کسی اینطوری حرف زدم؟ کی اینطوری دیدم آدمی رو؟ واقعا یادم نمیاد از هیچ کس اندازه ی این آدم احساس تنفر داشته باشم.
سر میز ناهار نشستیم و امین شروع می کنه از رویاهاش و سفر به آمریکا میگه. به میلاد میگه که اگه بخوام برم کمپ حتما با تو میرم. به امیرحسین میگه با توام حتما میرم رستورانا رو میگردم. خسی از اون طرف میگه با خ احمدی هم برو مسجد هر هر هر .
هیچ کس نمی خنده. منم نگاهش می کنم و لبخند میزنم. توی دلم یکی همش میگه بگو که با خسی هم هیچ جا نرو چون اصلا خوش نمی گذره! بگو بگو اما نگفتم. یاد صحبتی که قبل ماه رمضون داشتیم می افتم. مدیر عامل مون گفته بود که توی ماه رمضون هرکی خواست چایی یا چیز دیگه ای بخوره بره تو اتاق ناهار. پشت میزش چیزی نخوره که رعایت حال روزه دار ها باشه. من به عنوان یکی از اون ۳ نفری که روزه می گرفتیم تو شرکت گفتم که موافق نیستم و من مشکلی ندارم بقیه چایی بخورن. اینجوری من بدتر معذب می شم. آقای مدیر عامل گفت که نه من خودم راضی نیستم و .. داشت چیزهایی می گفت که خسی از اون طرف گفت که من موافق ت نیستم. به من چه که یه سری آدم گاو! میخوان توی این گرما ۱۶ ساعت هیچی نخورن!!
سکوت کردم و هیچی نگفتم.
یاد حرفهاش در مورد اینکه آرزو داره گوشت مار بخوره افتادم. به امیرحسین می گفت هرجا رو پیدا کردی مار یا مارمولک سرو می شد حتما بگو هرچقدر پولش بشه میدم میام! یاد اون نظرش در حمایت از کودک آزاری می افتم !!یاد اون ادعاش که سالی ۵۰۰ تا کتاب می خونه می افتم !!!! حالا گاو منم یا این آدم؟ نیاز به متفاوت بودن داره خفش می کنه!!
نگم توی کارم هیچی بارش نیست. که چقدر تیم به مشکل خورد اون یه ماهی که پروداکت منیجر بود. آخرشم عوضش کردن. یه کار دیگه بهش دادن و کلا از تیم پروژه بردنش بیرون! انقد که تعامل کردن بلد نیست!
همین. خواستم بنویسم که خالی شم. آقایی که سه تا میز با من فاصله داری! بدون که متنفرم ازت!!