دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

مامان از سر هفته اصرار میکرد که برو مانتوی مشکی بخر، رنگ و روی این مانتوت رفته. حال و حوصله ی چرخیدن توی مغازه ها و پاساژ ها رو نداشتم. آخرش امروز عصری در واپسین لحظات قبل تعطیلی ها رفتم چرخی در بازار زدم بلکه مانتوی مشکی مناسبی پیدا کنم که در مراسم های این شبها تن‌م کنم که فک و فامیل مبادا بگویند دختره یه مانتوی کهنه و رنگ و رو رفته تنش کرده بود!
در بازار و پاساژها قدم میزنم. حالم بد می شود. از دیدن ِ آدم ها حالم بد می‌شود. همه شبیه هم شده اند. همممه. دخترهایی که غلیظ آرایش کرده اند حالم را بد می کنند. ویترین مغازه ها پر است از مانتوهای مشکی؛ کالکشن محرم! روسری فروشی ها روسری مشکی های فاخر و شیکی در ویترین شان گذاشته اند که تماشایش هوش از سر آدم میبرد. قیمت میکنم. 95 هزار تومان! با خودم میگویم آخه آدم روسری 95 هزار تومانی سرش کند، مانتوی سیصد هزار تومانی، کیف فلان .. برود بشیند توی مجلس امام حسین، اشکش جاری می شود؟ دلش می شکند؟ عزاداری اش قبول می شود؟ نمی دانم.

از کوچه ها رد می شوم. تکیه هایی که چای نذری می دهند و صدای مداحی را تا جایی که امکان دارد زیاد کرده اند که گوش همه کر شود. مداح هم کم نمی گذارد و نعره می کشد و سین سین میکند. حالم بد می شود. کاش هیچ کدام از این ها نبود. چرا این شکلی شدیم؟ چرا محرم هایمان انقدر زشت و بدقواره شده. مداحی آرام و حزن آلود که زیباتر و دلنشین تر است، نیست؟ باید صدایش گوش همه را کر کند؟ اینطوری احساس بهتری دارید؟ دلم نمیخواهد هیچ مداحی ای بشنوم. دلم نمیخواهد هیچ حرفی بشنوم. دلم صدای شنیدن هیچ سخنرانی را هم نمی خواهد. فقط دلم میخواست فرار کنم به خانه بیایم.

برمیگردم خانه. نتوانستم مانتوی مناسبی بخرم. هیچ کدام را نمی پسندیدم. یکی که اندکی خوشم آمده بود هم سایزم را فروخته بود.

عاشورا و تاسوعا هم شاید در خانه نشستم. آدم ها آرامشم را بهم میزنند. کثرت، شلوغی کلافه ام می کند. اندک حال خوبی که از ماه محرم دارم هم با دیدنشان از بین می رود. علاقه ای به حضور در هیچ جمعی ندارم. سال قبل، روز عاشورا در دانشگاه تهران بودم. نمیدانم چرا اینقدر از یادآوری آن روز حالم بد می شود. مراسم دمام زنی داشتند و نماز جماعت و بعدش هم ناهار دادند. نمی دانم چگونه بگویم؟ سر و صدا.. گمان میکنم به این همه هیاهو نیازی نیست.. این سر و صداها حالم را بد می کند. تمامش تصنعی ست. بار اولی که مراسم دمام زنی دیدم در دانشگاه، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و خیلی اشک ریختم. اما از آن به بعد همش تکراری بود برایم. گمان می کنم باید از درون چیزی بجوشد. نیازی به مداحی ها و سر و صداها نیست .. باید کسی از درون شروع به مرثیه خوانی کند برایت .. نمی دانم. خدایا گمراه نشده باشم ...

دلم میخواست ماه محرم می شد و من در روستای دور افتاده ای زندگی میکردم. اولین روز محرم که می رسید میرفتم لباس مشکی عزا را به تن ام میکردم. هیچ کس نگاهش این نبود که رنگ لباست کدر شده. روسری ات پرز داده باید یکی دیگرش را بخری. شب به شب در همان روستای دور افتاده، کنار مردمی که هیچ از من نمی دانستند می نشستم آرام آرام با نوای حزن آلود قدیمی شان میگریستم.. جایی شبیه به اینجا :

فاطمه
۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر