دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

شرکت یک ویلای نسبتا سرسبز و زیبایی در آبعلی رزرو کرده بود برای یک روز که دور هم باشیم و گپ و گفتی داشته باشیم و مثلا تفریحی کنیم. برای من تجربه ی جدیدی بود. تابحال در کنار جمع پسرها در جایی خارج شهر نبودم. اینکه بخواهم در مورد جو سنگین و لاکچری بچه ها بنویسم پست جدایی می طلبد و فرصت دیگری. که بگویم چقدر احساس می کردم آنجا همه داشتند تلاش می کردند خودشان را ثابت کنند. جوری که در جمع پذیرفته شوند..
مدیرعامل مان صدایم می کند بروم بیرون و کمی باهاش قدم بزنم که صحبتی کنیم. از حال و احوال و شرایط کارم و رضایتم از کار می پرسد. می گویم همه چی خوب است و خیلی استرس داشتم که چه چیزی میخواهد بگوید که جلوی بچه ها نتوانسته. نکند می خواهد بگوید از کارت راضی نیستیم؟ که او انگار متوجه استرسم می شود و همان جا می گوید نگران نباش بحث اصلا کاری نیست. بحث امرخیره .. در تمام مدتی که آقای ع با من داشت صحبت میکرد و در مورد برادر بزرگترش که چند روز پیش آمده بود شرکت و من را آنجا دیده حرف میزد من داشتم فکر میکردم که خب معلومه که باید جوابم منفی باشه! چرا؟ چون که من چطور باید به کسی که پدرش سفیر بوده و اصلا ایران بدنیا نیامده بگویم که شغل پدرم چیست؟ که بگویم وضع مالی ما چطوریاست؟ این مانع ذهنی من که همیشه باهام هست .. که ترس از ازدواج با آدم هایی که پولدارتر تحصیل کرده تر و ... هستند دارم. این مانع ذهنی روبروی من بود و من درست حسابی به حرفهای آقای ع گوش نمی دادم. فقط فهمیدم که گفت الان دکترای برق دارد میخواند در فنلاند و بعد از اتمام دکترا هم مایل نیست به ایران باز گردد. این چندمین پیشنهاد من بود ازکسی که با خانواده ای که به وضوح اختلاف طبقاتی شدیدی با من دارد مواجه می شوم؟ نمی دانم. مهمم هم نیست. بچه تر که بودم دوست داشتم برای همه بگویم که فلانی یا فلانی به من پیشنهاد ازدواج داده اند! اما الان دیگر برایم جذاب که نیست ناراحتم می کند. بیانش چه به من اضافه میکند؟ رزومه ام را قوی تر کنم؟ از خودم می پرسم که چرا؟ چرا همیشه من انتخاب آدم هایی هستم که شبیه به من نیستند؟ شبیه به من زندگی نکرده اند؟ با شرایط من بزرگ نشده اند؟ چرا آدم های شبیه به خودم سراغ من نمی آیند؟  شاید خودم را نشان نمی دهم! شاید نقش بازی می کنم! نقش یک دختری که از خانواده ی تحصیل کرده و سطح بالایی آمده! شاید بخش های نامطلوب یا نه چندان زیبای زندگیم را کراپ میکنم  و فقط مقبول تر ها و عام ترها و طبیعی تر ها را نشان می دهم. احتمالا در نظر خیلی ها این موقعیت خیلی خوبی باشد ولی چرا برای من نیست؟ چرا من کنار این آدم ها معذبم و انگار خودم نیستم؟ چرا من از شنیدن این پیشنهادات واهمه دارم .. 

تمام مدتی که در راه بازگشت بودیم ذهنم درگیر این چراها بود. این مانع ذهنی من، این مسئله ی حل نشده ی زندگیم را کی می توانم حلش کنم. کی می توانم واقعیتم را بپذیرم .. 


فاطمه
۲۳ تیر ۹۸ ، ۱۹:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسنپ می‌گیرم. نمیدونم این چندمین دفعه‌ایست که دارم ماشین میگیرم تا وسایلم را جابجا کنم‌. دوبار برای جابجا کردن وسایلم از خوابگاه و یکبار برای جابجایی مبل ها وانت گرفتم و خودمم سوارش شدم. تنها بودم. تجربه ی جدیدی بود. کمی در دلم می ترسیدم و کمی ذوق داشتم. ذوق خانه ی خودم و زندگی مستقل تر از قبل و ذوق فاطمه ای که انقدر بزرگ و قوی شده.

اسنپم می آید. فرشم را به زور داخل ماشین جا می کنم و از کرج تا تهران با ماشین حملش می کنم‌‌. فرش رو کشان کشان از پله های آپارتمان بالا می کشم و خرت و پرت های دیگر رو هم می آورم داخل. در را می بندم و روی مبلی که از مرضیه خریده بودم ولو می شوم و کمی گریه می کنم. 

بار مسئولیت ِ زیاد خسته م می کنه. نه اینکه توانایی جسمی و فکری انجام این کارها رو نداشته باشم ولی از لحاظ روحی کم میارم 

ای عزیز .. ببین که تنهایی من چقدر بزرگه .. قبول .. قبول که این تنهایی انتخاب خودم بوده .. قبول دارم اینکه الان توی محله های پایین تهران دارم زندگی می کنم انتخاب خودم بوده و می تونستم توی بهترین آپارتمان های میرداماد و ونک زندگی کنم .. قبول که این انتخاب خودم بوده که این تنهایی رو تحمل کنم و آغوشی نداشته باشم .. چون که همش فکر کردم اگر یار موافق نداشته باشی دیگه نه اون خونه ی شمال شهر برات بهشته و نه اون آغوش محل امن و پناهت .. 

حال ‌.. این تنهایی رو باید زندگی کرد.کتابخونه ای که برای پیدا کردن مدلش کلی پینترست و دیوار رو گشتم و سراغ چندین نجار و چوب فروشی رفتم رو بالاخره سفارش دادم و امشب قراره برسه. ذوق چیدن کتاب هام رو دارم، ذوق کتابهایی که میخوام شروع به خوندن کنم. ذوق سفال هایی که دیگه نگران جا براشون نیستم. ذوق سبک غذایی که میخوام سالمترش کنم‌. ذوق گلهایی که میخوام بزرگشون کنم. ذوق سفرها رو دارم. جای یک نفر کنار همه ی این تجربه ها خالی نیست؟ 

 اشک هات رو پاک کن دختر. تنهایی ت رو زندگی کن. تنهایی‌ت رو قشنگ کن. 

فاطمه
۲۰ تیر ۹۸ ، ۲۳:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

۸ ماه گذشت از روزی که آمدم به اتاق 105 خوابگاه. دانشگاه خوابگاهم‌ نمیداد چون اطراف تهرانی محسوب میشدم. اما مرغم یه پا دارد. سند خانه ی زنجان مان را برداشتم بردم و خوابگاه را گرفتم! این اتاق 105 .. کلی قصه، کلی چالش، کلی ماجرا، کلی قهر، کلی آشتی، کلی اشک، کلی حرف

خوابگاه خوبی هایی هم داره. مثل اینکه یاد میگیری سازگار بشی با آدم‌ها، با آدم هایی که خیلی لایف استایل و فرهنگ و علایقشون با تو فرق داره، با شرایطی که خیلی خوب نیست. با یخچالی که فقط یک طبقه ش برای توعه و اجاق گاز سه شعله ای که متعلق به ۸ نفر آدمه. خیلی غر میزدم بابت این وضعیت ولی از یه روزی تصمیم گرفتم سازگاریم رو ببرم بالا. همون روز اولین ته چینم رو توی همون آشپزخونه درست کردم که تمرین سازگاری کرده باشم :)

با عاطفه ای که خیلی حرف میزنه و خسته ت میکنه، با فائزه ای که به نظافتش اهمیت نمیده. خیلی چیزایی که از آذین یاد گرفتم. الان که فکر میکنم می بینم عجب تجربه ای بود ! 

حالا بعد از روزها و ساعتها بحث و صحبت و جدل با خانواده ام دارم میرم که تو خونه ی خودم ساکن بشم‌. خوابگاه و همه ی تجربیات و روزهای تلخ و شیرینش رو یه گوشه ای از دلم میذارم و میرم سراغ روزهای دیگر.

راستش کمی ترس دارم. طبیعی هم هست. آدم ها از ابهام میترسند. نمی دانم از پس زندگی چرخاندن بر می آیم یا نه. نمی دانم از پس ایییییین همه مسئولیت برمیام؟ نمی دانم تا چند سال این شکلی تنها خواهم بود؟ نمی دانم تا کی دووم میارم غذاهایی درست کنم که جز خودم کسی نباشه تست ش کنه! نمی دونم مردم چی خواهند گفت؟ هیچ وقت فکر نمی کردم این شکلی از خانواده م جدا شم. مامان میگه اگه هم خونه ایت چند روز نباشه و تو حالت بد شه کی میاد سراغت؟ شب خواب بد ببینی میری بغل کی بخوابی تا آروم بشی؟ نمی دونم جوابی براش ندارم. فقط گفتم مامان همه ی آدم ها سرنوشت هاشون شبیه هم نیست. منم زندگیم این طوری پیش رفته.
می فهمم این تعارض رو. می فهمم که من، فاطمه یک دختری که داره مدرن زندگی می کنه بافت فکری ای داره که سنتی هم هست از جهاتی و این سنت و مدرنیته باز می افتن به جون هم و تعارض برای تو درست می کنن. ذهن ِ سنتی م میاد میگه که دختر تا قبل ازدواجش نباید از خانواده ش جدا بشه. اون ذهن مدرن م در جوابش میگه که چه اشکالی داره؟ این سن تو سن استقلاله. تو باید مستقل شی و این نیاز به استقلال رو تامین کنی. راستش اما گاهی خسته میشم از اینکه مسئولیت تمام جنبه های زندگیم با خودمه. فکر همه چی رو باید خودم بکنم. گاهی دلم میخواد مسئولیت بخشی از زندگیم رو کسی به عهده می گرفت .. 

سعی می کنم جنبه های مثبت این تغییر رو بیشتر ببینم و کمتر از تنهایی بترسم.

به امید تو پیش‌‌ میرم مهربانترینم



فاطمه
۰۲ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر