دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

روزی که پا به این محله و خانه گذاشتم نگران بودم و تردید داشتم. محله ی شلوغی بود و من را یاد همان محله ای می انداخت که سالها پیش در آن زندگی می کردیم و من همیشه از اینکه بگویم در آن محله هستیم شرمسار بودم و ترسش را داشتم و به زور بابا را راضی کردیم که از آنجا بلند شویم و جای دیگری خانه بگیریم. شلوغ پلوغی محله و تیپ و پوشش آدم هایش و خانه ها من را یاد آن روزها می انداخت. دوست نداشتم دوباره همچین جایی زندگی کنم. از خودم می پرسیدم که این همه سال تلاش کرده ام که آخرش سر از همچین جایی در بیاورم؟ دختر فلانی که خیلی درسش را جدی نگرفت و با یک پسر نسبتا پولدار ازدواج کرد و الان در فلان محله های بالاشهر زندگی می کند خوشبخت شد یا من که نخواستم راه او را بروم و خواستم خودم تلاش کنم و خواستم ازدواجی از سر عشق و انسانیت داشته باشم و دنبال پیشرفت خودم بودم؟ ها؟ کدام خوشبخت شدیم؟ کدام راه درستی رفت؟ و با این فکرها خودم را آزار میدادم.

چند روزی که گذشت و من مسیر جدیدی برای رفتن به مترو پیدا کرده بودم و از کوچه پس کوچه هایمحله ی  امیریه می رفتم خانه هایی توجه من را جلب میکرد. درب هایی با قدمت که از سرشان شاخه های درخت توت یا انجیر پیدا بود. خانه ی دیگری دیدم که دیوارهای طرح آجری داشت و کنار دیوار که می ایستادی پنجره ی آشپزخانه ای تا یک متری سطح کوچه بود که تور نازکی داشت و پرده ی آن کنار زده شده بود. خانه ای دیده می شد که همه جایش مرتب و بوی غذای قرمه سبزی می آمد که روی اجاق گاز داشت پخته می شد که احتمالا شب اهالی خانه بیایند دور سفره ی مادر بنشینند و بخورند. خانه ی دیگری دیدم که پرچم یاحسین از گوشه ی دربش آویزان بود.

حالا من دیگر عاشق این محله شده بودم. عاشق این کار شده بودم که در کوچه پس کوچه های امیریه بچرخم و خانه ها را نگاه کنم و اگر گوشه ی دری باز باشد سرک بکشم به حیاط خانه و حوض آب و درهای قدیمی خانه را نگاه کنم. به دعاهایی که بالای در هرخانه ای نصب شده بود توجه کنم و نشانه بگذارم برای خودم. بگویم اینجا همان خانه ی یاودود بود. اهالی این خانه احتمالا مهربانترند. من عاشق این محله شده بودم. در کوچه پس کوچه ها که می گردم پیرزنی را دیدم که نشسته بود روی صندلی پلاستیکی دم درب منزلش. بر بر نگاهش می کنم. سلام می دهد و می گوید خسته نباشی دخترم. هوا خیلی گرمه هاا. هول می شوم. در محله هایی که من رفت و آمد میکردم کسی عادت ندارد به غریبه ها سلام بدهد. حتی چشم در چشم هم بشوی به دیگری سلام نمی دهی. گوشه ی درش باز است. چند ثانیه ای می ایستم و نگاهش می کنم. حیاط خانه پر است از گل و گلدان. طبق طبق گل. با تعجب میگویم گل هاتون فروشی ن؟ می خندد و می گوید نه دخترم. گل های خونه ی خودمه. چند ثانیه بعدش می روم. یا روز دیگری که داشتم کشان کشان نایلون زباله ام را می بردم تا سر کوچه. یک آقای موتوری آمد و گفت آبجی ! بده من با موتور میبرم برات و از این دست محبت ها اینجاها بیشتر پیدا می شود.

یا آن آقای پیرمرد خیاط که گلدان های داخل مغازه ش آنقدر مانند خودش پیر و بزرگ شده اند که دیگر در مغازه جا نمی شوند و آن کلمه ی خیاطی را که در شیشه ش نوشته و معلوم است که سالها پیش نوشته شده که رنگش کدر و خطش قدیمی ست. خیاطی. بدون هیچ پسوند و پیشوند. بدون هیچ نورافشانی ای جهت جلب مخاطبش. بدون هیچ تبلیغ و تراکت و بنر. خیاطی. 

اینجا پنج شنبه شب هایش حداقل دو سه نفر در مسیر ده دقیقه ای به تو خرما و شیرینی برای خیر امواتشان تعارف میکنند. چیزی که مدتهاست ندیده بودم در جای دیگری از این شهر.

چقدر اصیل ند آدم های اینجا. اینجا چیزهایی می بینم که در آن ساختمانهای شیک و پر زرق و برق شمال تهران ندیده ام. اینجا آدم ها اصیل اند. آدم های اینجا صبح به صبح دم درب خانه شان را آب و جارو می کنند. مشکل از من بود که اصالت را بلد نبودم. حس خوب خوشبختی رو شاید باید کوچه به کوچه گشت و سعی کرد پیداش کرد .. سعی کرد دید ..

فاطمه
۱۶ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

یک. درسته که روز آخر اسپیرینته و باید فردا تسک هام دان شده باشه ولی دلم میخواد بنویسم. تا ننویسم نمی تونم به کارهای دیگه م برسم. فقط بذارید بنویسم. بدون هدف بدون محتوا. امروز مدیر عامل مون صدام کرد تو اتاق جلسات و با رهام شروع کردن باهام صحبت کردن. بحث در مورد نحوه ی تعامل شرکت وقتیه که میخواد با نیرویی همکاری ش رو قطع کنه. باز ترسیدم نکنه میخوان اخراجم کنن :)) که ظاهرا بحث تمام کردن همکاری با نفیسه ست. حالا چرا من باید نظر بدم که اتمام همکاری با نفیسه کار درستی هست یا نه؟ من چی کاره ام تو شرکت؟ یکی از برنامه نویس ها ! نمی دونم چرا خواستن نظر من رو بدونن. شاید چون وقتی با آرش میخواستن قطع همکاری کنن من برخلاف نظر همه ی تیم گفتم درست نیست. باید بهش فرصت بدیم و کمکش کنیم و تلاش کردم توی اون جلسه نظر همه رو تغییر بدم به تصمیم در مورد قطع همکاری با آرش. که بعد از چند ماه هم اوضاع آرش بهتر شد.

من گفتم نفیسه روحش اینجا نیست. بذارید بره جایی که روحش هم در کنار جسمش باشه. جایی که دلش بخواد توش پیشرفت کنه. اما قبل خروج یک جلسه ای بذارید و حرفهایی که اینجا داریم می زنیم رو بهش بگید. شاید گارد بگیره و قبول نکنه اما بعدها یه روزی توی تنهایی خودش به این حرفها فکر خواهد کرد .

بعدش عذاب وجدان داشتم بابت حرفهام. اما سعی کردم جانب انصاف رو بگیرم توی صحبت هام. می دونستم که نظرم میتونه تصمیم مدیرم رو عوض کنه. خلاصه که احتمالا امروز یا فردا نامه ی قطع همکاری نفیسه رو بهش میدن.


دو . خسی که چند ماهی هست اومد تو شرکتمون از مزخرف ترین آدم هاییه که در زندگیم دیدم! به غایت مزخرف و عقده ای ! کی من در مورد کسی اینطوری حرف زدم؟ کی اینطوری دیدم آدمی رو؟ واقعا یادم نمیاد از هیچ کس اندازه ی این آدم احساس تنفر داشته باشم.

سر میز ناهار نشستیم و امین شروع می کنه از رویاهاش و سفر به آمریکا میگه. به میلاد میگه که اگه بخوام برم کمپ حتما با تو میرم. به امیرحسین میگه با توام حتما میرم رستورانا رو میگردم. خسی از اون طرف میگه با خ احمدی هم برو مسجد هر هر هر .

هیچ کس نمی خنده. منم نگاهش می کنم و لبخند میزنم. توی دلم یکی همش میگه بگو که با خسی هم هیچ جا نرو چون اصلا خوش نمی گذره! بگو بگو اما نگفتم. یاد صحبتی که قبل ماه رمضون داشتیم می افتم. مدیر عامل مون گفته بود که توی ماه رمضون هرکی خواست چایی یا چیز دیگه ای بخوره بره تو اتاق ناهار. پشت میزش چیزی نخوره که رعایت حال روزه دار ها باشه. من به عنوان یکی از اون ۳ نفری که روزه می گرفتیم تو شرکت گفتم که موافق نیستم و من مشکلی ندارم بقیه چایی بخورن. اینجوری من بدتر معذب می شم. آقای مدیر عامل گفت که نه من خودم راضی نیستم و .. داشت چیزهایی می گفت که خسی از اون طرف گفت که من موافق ت نیستم. به من چه که یه سری آدم گاو! میخوان توی این گرما ۱۶ ساعت هیچی نخورن!!

سکوت کردم و هیچی نگفتم.

یاد حرفهاش در مورد اینکه آرزو داره گوشت مار بخوره افتادم. به امیرحسین می گفت هرجا رو پیدا کردی مار یا مارمولک سرو می شد حتما بگو هرچقدر پولش بشه میدم میام! یاد اون نظرش در حمایت از کودک آزاری می افتم !!‌یاد اون ادعاش که سالی ۵۰۰ تا کتاب می خونه می افتم !!!! حالا گاو منم یا این آدم؟ نیاز به متفاوت بودن داره خفش می کنه!!

نگم توی کارم هیچی بارش نیست. که چقدر تیم به مشکل خورد اون یه ماهی که پروداکت منیجر بود. آخرشم عوضش کردن. یه کار دیگه بهش دادن و کلا از تیم پروژه بردنش بیرون! انقد که تعامل کردن بلد نیست!

همین. خواستم بنویسم که خالی شم. آقایی که سه تا میز با من فاصله داری! بدون که متنفرم ازت!!

فاطمه
۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر