الان که دارم اینارو می نویسم ساعت ۱۲ شب رو گذشته. خسته و کوفته بین وسایل هام یه جایی باز کردم که بتونم دراز بکشم. بالاخره این یک ماه سخت و طاقت فرسا گذشت.
به سوپرمارکت محل مون سپرده بودم برام کارتون ِ خالی نگه داره برای اسباب کشی. عصر دیروز و امروز بعد اینکه از شرکت اومدم مشغولجمع و جور کردن وسایل هام بودم. تا الان ۶ تا کارتون نسبتا بزرگ وسیله جمع کردم، حالا لحاف تشک هام هنوز مونده، موادغذایی هام هنوز مونده که جمع نکردم. واقعا دوست دارم سبک زندگی مینیمال رو شروع کنم، چیه این همه لباس این همه مانتو این همه رنگ به رنگ شال و روسری!
کاناپه م رو هم گذاشتم دیوار فروختم رفت. چون که بزرگ بود و مناسب منی که همش در جابجایی م نبود. کلی مشتری داشت و منم با قیمت مناسبی گذاشته بودم. یه پیرمردی زنگ زد بهم و با لهجه ی قشنگ مشهدی شروع کرد باهام حرف زدن و بهم گفت دخترم میدونم پول ما بی ارزش شده ولی من دستم خالیه باباجان، خانمم نیاز داره روی مبل بشینه. ازم خواست بهش تخفیف بدم. گفتم باشه بیایید ببرید. گوشی رو قطع کردم و نشستم گریه کردم. مریم هاج و واج نگام میکرد که چی شنیدم پشت گوشی. دلم برای مردم کشورم میسوزه. ما خیلی بدبختیم. اگه خودمون بهم رحم نکنیم کی به ما رحم کنه؟
امشب اومدن مبلا رو بردن. یک سوم قیمت دادم رفت. با اینکه مشتری داشت. خلی چیزی م ؟ آره شاید.
فردا اسباب کشی دارم و خوشحالم که دارم از دست مریم راحت میشم! خوشحالم که دیگه از شر این سوسک ها خلاص میشم!
امیدوارم این خونه ی جدیدی که دارم میرم حال ِ خوبی بهم بده، روزهای قشنگی رو اونجا تجربه کنم و آخرین خونه ی مجردیم باشه:))
با فیبز و همه ی خاطرات قشنگ و تلخش خداحافظی کردم و چیزهایی که یاد گرفتم رو یه گوشه ی ذهن و قلبم نگه داشتم.
توی این ماه پروسه ی مصاحبه گذروندم و چند جایی مصاحبه رفتم. یکیش هم تپسی. گرچه ظاهرا از مرحله ی اول جلوتر نرفتم ولی تجربه ش رو دوست داشتم. فهمیدم که نباید مباحث الگوریتم ها رو فراموش کنم. یاد گرفتم که چقدر توی لود بالا این مسائل به ظاهر بی اهمیت مهم میشه.
فعلا از تپسی خبری نشد، کارپینو اکسپت شدم و رفتم.
این هفته رو هم توی کارپینو گذروندم.مدیر فنی م رو دوست دارم. بهم پر و بال میده، فرصت رشد میده. میذاره خودم نظر بدم در مورد چالش ها و معماری ها. اینجا حس می کنم فرصت رشد زیاد دارم. حس ِ اشتیاق و هیجانم دوباره بیدار شده اینجا. پول خوبی بهم قراره بدن و در مجموع راضی م تا به اینجا
همین. روزهای ۲۸ سالگیم به قشنگی، سختی، تلخی، لذت، غم، آرامش، اضطراب، پوچی، هیجان دارن میگذرن. گرچه در کنار همه ی نظم های زندگیم بی نظمی هایی یکدفعه سر بر میارن و سکون و آرامشم رو میگیرن ولی بی نظمی ها محل رشدن. چه میدونید چی میگم ...