دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

صبحانه ی ساده ای که برای خودم آماده کرده بود را میخورم. گوشه های نان را جدا می کنم کمی آب رویش می پاشم میگذارم لب پنجره برای کبوترها. چند دقیقه بعد می بینم دورش جمع شده اند. دو هفته ایست اینجا ساکنم. حوالی خیابان آذربایجان. کنار ناهید. هم خانه ای جدیدم. به کمک یک کارگر اسباب کشی کردم اینجا. دعوای شدیدی با مریم هم خانه ای قبلی ام داشتم سر گرفتن پول رهنی که داده بودم بهش و پسم نمیداد. تا چند شب بعد که به اینجا اسباب کشی کرده بودم هر شب کابوس آن روز را می دیدم. از خواب می پریدم و هذیان می گفتم و گریه می کردم. حالا دو هفته ای گذشته. همه چی خوب و آرام است و من راضی م شکر خدا. 

از دیشب که آن پست اینستاگرامش را دیدم تا الان لبخندی نزدم. خنده از روی لب هایم رفت. دقایقی به همه ی لحظاتی که باهم گذراندیم فکر کردم. به تمام روزهای خوشِ کتاب خانه ملی، باغ کتاب به کافه ها و رستورانی که رفتیم. به همه ی وقت هایی که سوار ماشین ش بودم و گفتگوهایمان. به حرف هایش به حرف هایش به حرف هایش. به همان وقتی که سر کوچه ی خوابگاه در ماشین برایش گریه کردم و دوید از صندوق عقب دستمال کاغذی آورد. خنده دار است که این همه جزئیات در ذهنم حک شده. خنده دار است که یادم هست بهم میگفت دیگه دست من برات رو شده! دیالوگ ها توی ذهنم هست با تمام جزئیات. یادم هست چقدر ناراحت شد وقتی متوجه شده بود من به آن پسر چوب تراش علاقمند شده ام. شاید حال این لحظات مرا درک کند.

و به فاطمه ای که تا وقتی او بود با ایمان تر و مومن تر بود.

حالا او به قول خودش عقد/عهد بسته با دیگری. همه چی از ذهنم عبور می کند و کسی در دلم می گوید برو زیر پستش یک چیزی بنویس حالش رو بگیر! اگه حال تو الان بده بذار حال اون هم بد بشه. اما خب من این نیستم. تربیتم این گونه نبوده. من همانی م که وقتی کسی که نزدیک ترین فرد بود به من رهایم کرد و رفت سراغ دیگری سکوت کردم. سکوت مطلق. گذاشتم برود هرجا که گمان می کند زندگی بهتری در انتظارش هست روزهایش را بگذراند. گرچه خودم اینجا سوختم.

می روم توی اتاق. توی تاریکی گوشه ای که ناهید نبینتم می نشینم. دامن پیرهنم را روی پاهای برهنه م می کشم و زانوان غم را بغل می کنم. سر در گریبان در تاریکی اشک می ریزم. به پاپوش های خوشگلی که مامان برایم بافته و گلدوزی ش کرده نگاه میکنم. به موهای خرمایی فرخورده ام که روی چشمانی که از پشت لایه اشک ها تار می بیند افتاده اند. شعرها زیر لبم زمزمه می شوند. قیصر زیر لبم می خواند ای برتر از خیال محالی که داشتم .. بالاتر از توهم بالی که داشتم .. 

اشک ها جاری می شوند. گرم و صمیمی، به پهنای صورت

برای حانیه از زهرا جلال ِ هنرمند اینستاگرام می گویم. بعد از صحبتی برایم می نویسد « فاطمه اون هنر زهرا جلال هنره ها! ولی همه می بینن. دم دستیه. ولی یه سری هنرها به چشم نمیاد. ولی وقتی تو هستی این هنر و زنده بودن زهرا جلال به چشمم نمیاد اصن. وقتی تو هستی. جسارتت هست. آدم قوت می گیره برای زن بودن! »

بعدش هم برام شعر پرده نشین حافظ رو میفرسته: 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

حانیه .. حانیه .. پیدا نمی شدی تو شاید که مرده بودم ...

فاطمه
۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر