من از همین آب و خاک بودهام
چند روزیست به باغِ کتاب میروم تا بلکه کمی درست حسابی درس بخوانم، تمرینهایم را حل کنم، زبان بخوانم و فیلمهای آموزشی ای که لازم است را ببینم. دختر و پسرهایی هستند که انگار پایه ثابت آنجا هستند. هر روز میایند آنجا زبان میخوانند و باهم میگویند و میخندند و ناهار میخورند و دوباره فردا تا عصر برنامهشان همین است. هر وعده ناهارشان ساندویچ رست بیف است و میان وعده قهوه و کیکی میخورند و بعدش یک پاکت پاپ کورن یا از این یخ در بهشت هایی که یک نام خارجی برایش گذاشته اند و در شکل و شمایل متفاوتی میفروشند را می گیرند دستشان و به مطالعاتشان ادامه می دهند. میانگین سنیشان هم به نظر سی و یکی دو سال میرسد. راستش حالم بد میشود وقتی میبینمشان. بیشتر از اینکه من هم در جمع این آدمها نشسته ام. از اینکه من هم شدهام یکی مثل اینها ..
عادت ندارم به این سبک زندگی .. همیشه خودم را که مرور میکنم با سختیها و تلاشها و شببیداری ها یادم میآید. احساس عذاب وجدان دارم کنارشان. به نظرم گناه محض است که برای یک روز مطالعه ام حداقل پنجاه تومان هزینه کنم.
ناراحتم از اینکه هدف همه مان شده تقویت زبان به قصد خروج از این کشور و ادامه تحصیل که برایمان به مثابه فرار رو به جلو است، به این امید که شاید آینده بهتر باشد .. آن هم در بهترین و پربازده ترین سالهای عمرمان.. ناراحتم از اینکه باید همه مان غم جدایی و دوری از خانواده و عزیزانمان را تحمل کنیم آن هم دراندک سالهای باقی ماندهای که میتوانیم کنارشان باشیم .. ناراحتم از اینکه من هم شده ام یکی از همان هایی که می نشیند صبح تا شب در کافه ها درس میخواند و قهوه و رست بیف سفارش میدهد ..
همیشه از مغازه های دور افتاده که رد میشوم احساس میکنم دینی به گردن من دارند. میروم ازشان خرید میکنم. که کمترین کاریست که میتوانم برای این مردم زخم خورده انجام دهم.گاهی از تاکسی ها دربستی میگیرم و با راننده هایی که میخواهند کرایه را بیشتر بگیرند بحثی نمی کنم و باقی مانده کرایه ها را اگر کم باشد نمی گیرم. همیشه سعی کرده ام کوچکترین حقی به گردنم نباشد و تا میتوانم از حق خودم بگذرم و دیگران را شاد کنم، حالا اینها به این معنی نیست که دختر ِ پدری پولدار باشم-که از بد روزگار پدرم هم جز همان مردم زخم خورده است، اما این منش ها و مردم داری ها را خوب یاد گرفته ام ازش- و نه اینکه خودم درآمد آنچنانیای داشته باشم اما همیشه فکر کرده ام که این چندسکه و آن یکی دو هزارتومان در ماه روی هم مگر چقدر میشود ؟ پول یک وعده ناهاری که من در فلان کافه خورده ام هم نمیشود. اما حداقل قدری روح خودم را آرام میکنم. چون این قشر را خوب میفهم. چون درد این مردمان را چشیدهام .. به قول شاملو؛ من از همین آب و خاک بودهام. من اینجایی هستم. چراغم در این خانه میسوزد .. آبم در این کوزه ایاز میخورد ..
تلگرام را چک میکنم. خبر حمله احتمالی آمریکا به سوریه صدر خبرهاست. تصاویر کودکان سوری چنگ می اندازد به دلم. در همین لحظه و در همین بهار دلکش که من اینجا نشسته ام و خنکای بهار استشمام میکنم و لپ تاپم را روبروی ام گذاشته ام و با اینترنت پرسرعت به هرآنچه میخواهم درکسری از ثانیه دسترسی پیدا میکنم. در همین لحظه در دل آن کودکان چه میگذرد؟
در این وقت ها همیشه با خودم میگویم چمران درونم بیدار شده دوباره و دارد در تپه و کوه های اطراف برکلی آواره و مستاصل فریاد میزند که خدا تو مرا برای چه خلق کرده ای؟