بعد سحر خوابیدم و چند ساعتی بعدش بیدار شدم.از شب قبل دلم عجیب گرفته بود. انگار کسی در دلم میگفت دعا .. دعا بخوان .. رفتم سمت کتابخانه ام. صحیفه سجادیه ام که حنانه هدیه داده را برمیدارم اما فکر میکنم که سنگین است و بهتر است صحیفه فاطمیه ام را بردارم.
به مترو میرسم و صحیفه را باز میکنم. تا اینجای راه سعی کرده بودم با خواندن کتاب دیگری حواس خودم را پرت کنم. صحیفه را باز میکنم که بخوانم، بچه ای توی مترو خودش را به در میکوبد و عر میزند! فکر میکنم که شاید از بچه های دست فروش هاست و مادرش را گم کرده. بلند میشوم که بروم سمتش که آرامش کنم که متوجه میشوم مادرش آن طرف نشسته ! دلم میخواهد مادر بی توجهش را خفه کنم. که نه به آن بچه توجه میکند و نه به اینکه آرامش مردم را بهم زده. ایستگاه استاد معین پیاده میشوم تا با قطار بعدی بروم. دیگر نمیخواهم اجازه بدهم کسی آرامشم را بهم بزند. پیاده میشوم و روی صندلی ها می نشینم. دو سه نفری بیشتر در ایستگاه نیستند و سکوت خوبی آنجا جریان داشت. رادیو آهنگ بدون کلامی را پخش میکند. چقدر دلنشین بود آن موسیقی. چشم هایم را می بندم. صحیفه ام را در دستم گرفته ام. چشم هایم را که باز میکنم اشک هایی گرم و پرحرارت از گوشه های چشمم سُر میخورند و پایین می آیند. صحیفه را باز میکنم.
بِذَلِکَ الِاسْمِ الَّذِی أَحْیَیْتَ بِهِ الْعِظَامَ وَ هِیَ رَمِیمٌ أَحْیِ قَلْبِی وَ اشْرَحْ صَدْرِی وَ أَصْلِحْ شَأْنِی ... *
زیر لبم تکرار میکنم .. أَحْیِ قَلْبِی .. أَحْیِ قَلْبِی .. لب هایم به لرزه می افتند .. اشک هایم گرم و پرحرارت به پهنای صورت جاری میشوند. راز این اشک هایی که گرم تر است چیست؟ کوله پشتی ام را در آغوش میگیرم و سرم را خم میکنم و در بی صداترین حالت ممکن اشک می ریزم. زیر لب می گویم أَحْیِ قَلْبِی و هی دلم گرم میشود. شاید مثل گرمای آغوش کسی وقتی در بی پناه ترین حال به سمتش می روی .. موسیقی بی کلام همچنان دارد پخش می شود.. با خودم میگویم این اشک ها روزی ِ امروزم بود.
هرکس روزنه ایست به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود.. اگر به شدت اندوهناک شود .. **
* و به حق آن نامی که با آن استخوان های پوسیده را زنده می کنی، از تو میخواهم که قلبم را زنده کنی، سینه ام را گشاده و فراخ کنی و امورم را اصلاح نمایی (دعایی که حضرت رسول به حضرت فاطمه آموختند.)
** مصطفی مستور ( از کتاب روی ماه خداوند را ببوس)