چند وقت پیش یکی از سخنرانیهای تد که سخنرانش خانمی به نام alla murabit ، زن پزشک ِ مسلمانی که موسس سازمان حقوق زنان لیبی بوده را گوش میدادم. از تجربیات خودش در زندگی میگفت که چطور شد مسیر زندگیش به این سمت رفت و از شرایط زنان میگفت، اینکه مادامی که زنان نایستند و از حق و حقوق انسانی خودشان دفاع نکنند و پیام های تحریف شده ی مذهبی را به چالش نکشند، سهم شان از این دنیا آزار و اذیت و سوء استفاده و توهین و تهدید خواهد بود.
از کلیت این بحث که بگذریم، بخش ابتدایی صحبتش برایم جالب تر بود. بعد از اینکه از خانواده پرجمعیتش و یازده خواهر و برادرش گفت، صحبت هایش را این طور ادامه داد :
But being one of 11 children and having 10 siblings teaches you a lot about power structures and alliances. It teaches you focus; you have to talk fast or say less, because you will always get cut off. It teaches you the importance of messaging. You have to ask questions in the right way to get the answers you know you want, and you have to say no in the right way to keep the peace.
But the most important lesson I learned growing up was the importance of being at the table. When my mom's favorite lamp broke, I had to be there when she was trying to find out how and by who, because I had to defend myself, because if you're not, then the finger is pointed at you, and before you know it, you will be grounded.
"مهمترین درسی که من از بزرگ شدنم یاد گرفتم این بود که سر میز باشی . هنگامی که چراغ مورد علاقه مادرم شکست، وقتی او می خواست بفهمد چگونه و چه کسی آن را شکسته، من باید آنجا می بودم زیرا باید از خودم دفاع می کردم، زیرا اگر آنجا نبودی، انگشت اتهام به سوی تو بود،و قبل از اینکه بدانی، شکست خورده بودی."
نگاه مثبتی که به شرایط سختی که داشت و درسی که از آن گرفته بود به نظرم جالب بود. یکی از نقاط ضعفی که خودم سالها داشتم و متوجهش نبودم، همین بود. در مقابل خانواده و دوست و همکار و مدیر و استاد و .. وقتی انگشت اتهام به سمتم گرفته میشد، یا بلد نبودم از خودم به خوبی دفاع کنم و یا با ناراحتی و بیان جمله کوتاهی که فقط احساسم را بیان میکردم میز را ترک میکردم ! گفتگو نمیکردم! خیال میکردم حرف من حق مطلق است ! نه فرصت به فرد مقابل میدادم که توضیح دهد که چرا این را میگوید یا چرا فلان کار را کرده، نه خودم می ایستادم و از خودم توضیح میدادم. چند شب پیش که با خاله زهره صحبت میکردم به این نکته اشاره کرد که تو ابزارش که مهارت های ارتباطی هست رو خیلی خوب بلد نیستی و شاید ریشهی خیلی از مسائلت این باشه که توی یک فضای آرام و منطقی سعی نمی کنی با فرد مقابل گفتگو کنی و احساسات و نوع تفکرت رو بیان کنی ..
چند روزیست دارم تمرین میکنم در مواقع ناراحتی بایستم و سعی کنم توضیح دهم و دلیل بخواهم، قبل از اینکه قضاوتی کنم یا صرفا احساساتم را بیان کنم. اینها را که مینوشتم جملهی مادر ملاصدرا در کتاب مردی در تبعید ابدی یادم آمد که می گفت :
محمد! میشود که همین باشی، همینقدر آگاه و مسلّط و فهیم؛ اما اینقدر تلخ نباشی؟ میشود که به راه ِ خود بروی و در این راه، سنگ به سوی آنها که به راه ِ تو نمیآیند نپرانی و قلبهایشان را به درد نیاوری؟ میدانی پسرم؟ میشود حرفی خلاف ِ آنچه همگان - به غلط - میگویند گفت؛ اما آنگونه به ملاطفت گفت که همگان بپذیرند و تحقیر نشوند، نه آنکه همگان برانگیخته شوند و به مقابله برخیزند.