بیا جانا که تا جانانه باشیم ..
صبح شده بود و باید بیدار میشدم. دوست دارم لحظاتی بیشتر در رختخواب بخوابم اما تصمیم میگیرم زودتر آماده شوم و به شرکت بروم. استشمام هوای صبح های زود به من حس ِ خوبی می دهد. حس جریان زندگی. حس اینکه آدم مهمی هستم که کارهای مهمی برای انجام دارد!
زودتر به شرکت میروم. با چای و نان بربری آقای رجبی صبحانه ام را میخورم. تمام روز تلاش میکنم لحظاتم مفید بگذرد. گمان می کنم آنقدر زمان از دست داده ام که دیگر وقت بطالت نیست. ۲۷ سال به کجای من میخورد؟ باورم نمی شود. زمان چنان آبی از دستم ریخته و بر زمین جاری شده و دیگر نمی توان جمعش کرد. تو را شاکرم. تو که تا به اینجا قدم به قدم کنارم آمدی. تو که کمتر از قبل میخوانمت و صدایت میزنم ...
سر کوچهی شرکت یک دکه ی گل فروشی هست، صبح میخواستم یک گل و گلدان بخرم برای شرکت.نمیدانم چرا علاقهای به گل های بزرگ و رشد کرده ندارم. یعنی میدانم چرا. چون که من ساختن را بیشتر دوست دارم. ذره ذره ساختن و مراقبت کردن و بزرگ کردن را. دوست دارم ذره ذره شاهد رشدش باشم. در همهی ابعاد زندگی هم همین دید را دارم. دختر فلانی که جهیزیهش کوچکترین کم و کسری ندارد به نظرم خیلی تباه است! خیلی دوست دارم ازش بپرسم که خب پس زندگی مشترک یعنی چه؟ اینکه ذوق خریدن یک دست مبل نشیمن که باهم پسندیده اید را داشته باشید قشنگ نیست؟ اینکه ذره ذره این خانه را تبدیل کنید به یک مامنی برای آرامشتان قشنگ تر نیست؟
پتوسم که تک برگ بود را تقریبا دوماه پیش که به شرکت آوردم حسابی ریشه زده بود. یک گلدان سبز که داشتم را از خانه آوردم شرکت و پتوس را در گلدان کاشتم. در گوشش برایش ان الله فالق الحب و النوی خواندم. به امید اینکه بزرگتر و زیباتر و زیباتر شود. آقای رهام بعدش بهم میگفت که چقدر این که گل آوردید در شرکت کار خوبی کردید و چقدر نیاز داشتیم به حضور فردی با روحیه ی شما توی شرکت.
استادم پیام می دهد که پروپوزالت به کجا رسید؟ می گویم امشب حتما مقاله ی فلان و فلان را خواهم خواند.
در پروژه ی شرکت تسک هایم رفته رفته پیچیده تر و جدی تر میشود. از اینکه دارم به یک تسلط نسبی در کارم نزدیک میشوم خوشحالم. بحث افزایش پرفورمنس دیتابیس و استفاده از کاساندرا در شرکت مطرح است و من دلم قل قلک میشود برای تجربه جدید، برای کارهای سخت. برای کارهای مبهم.
خلاصه روزهایم این گونه میگذرند. گاهی پر از شوق، دلم میخواهد به پرواز درآیم و عالمی را در آغوش بکشم و گاهی پر از نا امیدی و خستگی و ملال. در راه بازگشت به خوابگاه، آهنگ های سیما بینا را پلی میکنم. با آهنگ یوسف گمگشته ش همنوا می شوم و اشکی هم می ریزم. با خودم فکر میکنم چقدر در این تنهایی هایم، در این دوری از خانواده، در این زندگی تنها در این شهر بزرگ، در این تلخی و تندی های هم اتاقی هایم، چقدر به یک آغوش امن و گرم نیاز دارم که دمی در آن آرام بگیرم.
میرسم خوابگاه، عاطفه و فریبا شام میخورند، به فائزه یادآوری میکنند که نوبت او است که اتاق را تمیز کند. به فائزه نگاه میکنم که چقدر با نگرانی دارد برای امتحان فردایش درس میخواند. میگویم فائزه من به جای تو تمیز کنم چون امتحان داری؟ خوشحال می شود. کنار کمدم سوسکی پیدا میکنم که نیمه جان است. از صبح آن جاست و هیچکس جرئت برداشتنش را نداشته! سوسک را با مقوا برمیدارم و از پنجره پرتش میکنم در اتوبان مدرس ! دست هایم را می شورم، شام میخورم و می آیم می نشینم روی تختم تا در این تنها یک متر جایی که متعلق به من است کمی با خودم خلوت کنم و خودم را پیدا کنم. چند رج از شال گردنم را ببافم، دلتنگی هایم را کلمه کنم روی کاغذ و باغ پر امید دلم را آب دهم که دوباره صبح انگیزه ای پیدا شود و از جا برخیزم بروم پی زندگی ..
ای عزیز، زندگی مرا پر از معنا و محبت و دستگیری قرار ده.