اتفاق خوب امسالم
چند وقتی ست میخواستم اینجا از احساس خوب این روزهایم، از اتفاق خوب ِ امسالم، حضور در این شرکت، بنویسم. (نام شرکت و فامیلی افراد را نمی نویسم که در سرچ ها کسی راهش به وبلاگم نیوفتد) حالا نزدیک به 6 ماه است که من ساعت های زیادی از روزم را در این شرکت هستم. جمعی صمیمی و شاد. اولش که آمده بودم خیال می کردم من نمی توانم با فرهنگ ِ آنها کنار بیایم. اما کم کم، زمان که گذشت من پذیرفته شدم در بین شان. اینکه خانم احمدی ای دختر دولوپری که حجاب می گیرد، دست نمی دهد و احتمالا به نام کوچیک نباید صدایش کنیم، اما قصد هدایت و به راه آوردن آدم ها را ندارد! کاری به کار بقیه و رفتارهایشان ندارد. مافیا بازی می کند چون کار فکری دوست دارد. عاشق گل و گیاه است، ذهن ِ خلاقی دارد. می شود رفت با او در مورد مسائل دیگری هم صحبت کرد و راهکارهای خلاقانه ای از او گرفت :)
زمان برد تا من در بین بچه ها پذیرفته شوم و من هم در کنار آنها احساس راحتی و آرامش داشته باشم. فکر میکنم نام شرکت، واقعا برازنده ی این جمع هم هست ! :) به معنای واقعی true friends هستند. و این احساس تعلق داشتن به یک جمع دوستانه ای که من مدتها دنبالش بودم را اینجا نم نم دارم تجربه می کنم. احمدرضا ( که کوچکترین فرد شرکت هست و هفت سالی از من کوچکتر است ) را عمیقا دوست دارم چنان برادر کوچکتر خودم. وقتی تصویرش را روی آیفون می بینم با آن عینک ته استکانی شماره هفتش واقعا ذوق می کنم :) خیلی وقت ها می آید کنار میز من و کمی حرف میزنیم. شاید جنس بعضی حرفهایش را فقط من بفهمم آنجا. گاهی با هم تا ونک قدم میزنیم و آن روز توی کوه نیم ساعتی در مورد نو اندیشی دینی و سروش برایم حرف زد و کلی غزل های خوب خواند.
حامد به خاطر یک سری مسائل شخصی تصمیم گرفته چند وقتی نیاید شرکت و وقتی هم برگشت دیگر نمیخواد کار فنی بکند. تقریبا یک ماه و نیم میشود که حامد را ندیده ایم. علیرضا کارهای اپلایش تقریبا درست شده و تا آخر اسفند چند روزی بیشتر پیش ما نیست. محمدامین واحدهایش زیاد هست و تایم زیادی را نمی تواند توی شرکت باشد و سمت بک اند هم خیلی کار نکرده و بیشتر روی کرولر بوده تمرکزش. توی این مدت کلی دنبال نیروی برنامه نویس ارشد بودیم که پیدا نشد و این بود که من که کارآموز بودم تا چند ماه پیش و گزینه ی آخر بک اند شرکت، تبدیل به گزینه ی پررنگ و اول شرکت شدم. فشار کاری سنگینی رویم بود این مدت. بدون داشتن مدیر ارشدی که روی کدهایت نظارت داشته باشد یادگیری و پیشرفت خیلی سخت میشود و فشار روانی زیادی را باید متحمل بشوی. تحریم های دیجیتال اوشن و مشکلاتی که برای استوریج و سرور هم پیش آمده بود هم به تنهایی فشار روانی زیادی داشت. یک شب داشتم غر این وضعیت را برای احمدرضا میزدم که اون بهم گفت ولی به این فکر کنید که درسته حامد و علیرضا نیستن ولی اگر اون ها بودند تسک های انقدر جدی حالا حالاها به شما نمی رسید. دیدم که راست می گه.
سخت بود ولی هرطور که شده کارم را پیش می بردم و تسکم را انجام میدادم و سعی میکردم تسک های بک اند خیلی عقب نماند. خوبیش این بود که معماری ش را حامد و علیرضا پیاده کرده بودند و من خیلی درگیر معماری کار نبودم. خیلی سخت بود این مدت و احتمالا تا برگشت حامد سخت تر هم خواهد شد حتی یکبار عصبانیتم رو از این وضعیت برای مدیرم ابراز کردم! ولی به من یک موضوعی یادآوری شد که کسی نیست باید سعی کنی تنهایی بری جلو و مسئلهت رو حل کنی.
آقای رجبی که قلب شرکته. اون روز داشتم به دلخوشی های این روزهام فکر میکردم. اولیش صبحانه هایی که هر روز صبح با فریبا میخوریم و حرفهایی که میزنیم بود. دومیش سفال و رنگ هامه که اون ور اتاق انتظارم رو میکشند. سومیش هم چایی نبات های ساعت ۴ آقای رجبی بود :) من واقعا از چیزهای کوچک همین قدر خوشحال میشم. این هم بابت تمرینی هست که این چند وقت دارم انجام میدم که لذت خوشی های کوچک به چشمم بیاد و همش دنبال کارهای بزرگ و اتفاق های بزرگ نباشم برای شاد بودن. به نظرم شاد بودن یه چیز داشتنی نیست یک جورهایی باید عرضه ی شاد بودن داشته باشی!!
شرکت برای جشن پایان سال تصمیم گرفته کلیپی درست کند که هرکس نظرش و حسش را راجع به همکارانش بگوید. حرفهای بچه ها را که در مورد خودم می شنیدم حس خودشیفتگی مفرطی داشتم :)) یکی می گفت خیلی خوب و هوشمندانه توی شرکت جا گرفت. اولش یک خانم احمدی جدی می دیدیم که خیلی پسرخاله نمی شود ولی کم کم چندماه بعد دیدیم که خانم احمدی عصرها می آید میان وعده میخورد کنار ما و می خندد و تخمه می شکند. این باعث شد اون شخصیت محترمانه و در عین حال دوست داشتنی و صمیمانه ش حفظ بشه بین بچه ها
یکی گفته بود از دور به نظر خیلی زندگی منظمی داره! ( منو نظم ؟ :)) )
یکی دیگه می گفت درسته خانم احمدی توی فشار کاری بالا گاهی قاطی می کنه و عصبانی میشه :)) ولی خانم احمدی مثل دریاست! طوفانیش هم جذابه :))))
باورم نمی شد بچه ها انقدر حس مثبت نسبت به من داشتند! خدایا شکرت! سه بار در شرکت جام رو عوض کردن اما هربار عصر که میشه بچه ها دور و بر میز من می پلکند. مثل تختم توی خوابگاه. نمی دونم به خاطر کدام ویژگی مه. شاید شنونده ی خوبی هستم. شاید چون به آدم ها محبت و توجه می کنم. از آزی میپرسیدم می گفت چون خوشگلی آدم دوست داره هی نگات کنه باهات حرف بزنه :))))
خلاصه اینکه حالم خیلی خوبه. شب ها دلم نمی خواد بخوابم. کارهای نکرده کتاب های نخوانده آرزوهای نبافته :)
تمام وجودم شکره. تمام وجودم حمده. الحمدلله .. الحمدلله .. با کدام زبان شکرت رو به جا بیارم ای منبع لایزال همه ی امیدها؟
باده تویی
سبو منم
آب تویی و جوی منم
مست میان کو منم ساقی من سقای من
ساقی من سقای من ..