چهارشنبه
چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۱۸ ب.ظ
اسیر دست هورمون هام. دیشب نشستم گریه کردم که چرا نمی تونم بابام رو بغل کنم؟ نکنه پشیمون شم؟ صبح با گریه از خواب بیدار شدم. یعنی بیدارم کردن. هق هق گریه می کردم. الان هم نشستم این گوشه ی شرکت از صبح لام تا کام با کسی حرف نزدم. و احساس بدبختی و دل گرفتگی عجیبی دارم و از اون زمان هاست که دلم میخواد بمیرم. بابا من همین دیروز رو هوا بودم از خوشحالی و حس خوب! امروز اینجوری. هوا باید امروز که من اینجوری شدم ابری بشه؟ کاش یکی بود یکم نازمو می کشید! یه دمنوش گرم میداد دستم لااقل. یا حداقل می تونستم بهش بگم چه مرگمه! این شرکت هم آخرش یه نیروی دختر نگرفت
۹۷/۱۲/۰۸