روما
خب حرف برای گفتن زیاد دارم. سعی می کنم در چند پست مجزا بنویسمشون.
یک موضوعی رو از یک دوستی اخیرا یاد گرفتم. شاید اون آدم خودش متوجه این ویژگیش نباشه اما من این رو توی اون آدم دیدم و دلم خواست من هم این طور باشم. توی کارگاه تجربهی چوب یک نکته ای من در حین کار کردن با چوب یاد گرفتم. اسمش رو میذارم «پرداخت»! . اینکه تمرکزت رو میذاری روی یک چیزی و ساعتها وقت برای پرداختن بهش صرف می کنی. سمباده هایی با شماره های مختلفی رو ساعتها روی چوب میسایی تا مطمئن شوی به اندازهی کافی از زوایای مختلفی بررسیش کردی. شاید سمباده اول و دوم را که میزدی احساس می کردی که دیگر کافی باشد، اما هرچه بیشتر زمان میگذاری و به آن میپردازی احساس می کنی به یک موجود زیباتر و شفاف تری داری نزدیک می شوی.
حالا چیزی که من از این دوست یاد گرفتم این پرداختنش به یک موضوع است که شاید ساعتها، روزها، ماه ها یا سالها برایش وقت بگذارد. یک موسیقی را بارها و بارها گوش میدهد. یک فیلم را بارها و بارها می بیند تا مطمئن شود زاویه ای از فیلم برای اون مخفی نمانده و بارها در موردش حرف میزند.
به نظرم این ویژگی در این عصر مدرن به شدت کارگشاست. در این عصری که در هجمه ای از اطلاعات و کتاب های خوب و فیلم های خوب و تئاترهای خوب قرار گرفته ای و دلت میخواهد همه شان را ببینی و شاید این کار را هم بکنی ولی در نهایت چیز زیادی عایدت نشود. چون وقت برای پرداختن به آن موضوع، به آن کتاب، به آن فیلم نگذاشته ای و فقط خوانده ای و دیده ای که تو هم از قافله عقب نمانده باشی.
القصه که امسال تصمیم گرفتم به تقلید از این دوست، بیشتر به کتاب ها و فیلم ها و تجربه هایی که بدست می آورم بپردازم و ذهنم را انباری از داده های مختلف نکنم.
دیشب فیلم Roma را به توصیهی دکتر شیری و باشگاه ازتا دیدم. من نه منتقد ادبی و سینمایی هستم و نه تابهحال تجربه ی نقد فیلم داشته ام. اما به توصیه ی خانم دکتر رویا پور آذر تصمیم گرفتم که تنها حس خودم را از این فیلم بیان کنم. از طرفی کتابهایی که چندخطی شرح و نقدی هرچند کوتاه بر آنها نوشته بودم بیشتر در ذهنم مانده بود.
روما قصه ی زنِ خدمتکاری به نام کلیئو ست که در خانواده ای متوسط در مکزیک در سال ۱۹۷۰ زندگی می کند. کلیئو یک زنی ست که تا پایان قصه نتوانستم بفهمم چند ساله است. شاید ۳۴،۵ ساله باشد. زنی که در تمام فیلم او را در حال انجام کارهای خانه و رسیدگی به بچه ها و شستن لباس ها و بازی با سگ خانه و بچه ها می بینیش. هیچ چیزی نه او را آنقدر خوشحال می کند نه خیلی نگران و ناراحت. در قسمتی از فیلم در بیمارستان است و زلزله می آید همه پناه می گیرند و فریاد میزنند و کسی مریم مقدس و مسیح را صدا می زند. کلیئو اما آرام در پشت شیشه ای ایستاده است و به نوزادی که در دستگاه است نگاه می کند. من احساس میکردم او با مرگ خیلی سر جنگ ندارد.
زنی درون گرا که روزی تصمیم می گیرد او هم مانند دختران ِ جوان دیگر طعم عاشقی و عشق بازی و لمس تن یک مرد را تجربه کند. البته نه مانند دختران دیگر که قدرت انتخاب داشته باشد و بعد از گذراندن مردی از فیلترهای مختلف بنشیند که فکر کند که حالا آیا این مرد به دلم می نشیند؟ نه، کلیئو با پسر عموی دوست پسر تنها دوستش قراری در یک ساندویچی می گذارد و همان جا بدون فکر با او همراه می شود. پسری از قشر فقیر جامعه که هنرهای رزمی کار می کند و میخواهد مردانگی خودش را با به نمایش گذاشتن توانایی ش در هنرهای رزمی به کلیئو نشان دهد. اما همین پسر وقتی بعد از سه ماه کلیئو به او می گوید که فکر می کند حامله شده است به بهانه ی دستشویی رفتن سالن سینما را ترک می کند و برای همیشه فرار میکند و می رود.
کلیئوی قصه افسرده نیست، غمگین نیست. زندگی را با همه ی خوشی ها و غم هایش پذیرفته. اما یک حسی را کارگردان به تو انتقال می دهد آن که کلیئو انگار نمی تواند لحظه ای مانند آدم های دیگر شاد باشد. تا دنیا می خواهد روی خوشش را نشانش دهد اتفاقی می افتد. مثل وقتی که خواست با دوستش یک لیوان آب جو بخورد ولی کسی از پشت محکم به سر او خورد و لیوان از دستش افتاد. مثل وقتی که خواست برای بچه ش گهواره ای بخرد اما نیروهای کمونیست مکزیک حمله کردند و خوشی ش نقش بر آب شد.
نوع ارتباط کلیئو با آدم ها و بچه ها را دوست می داشتم. هیچ کس را قضاوت نمی کرد. وقتی پسر کوچک خانواده که ظاهرا ذهن رویا پردازی دارد به او می گفت من وقتی بزرگ بودم خلبان بودم. به او نمی گوید که یعنی چه که بزرگ بودی؟ تو الان کوچکی! در جوابش می گوید: شغلت را دوست داشتی؟ و با رویای او همراه می شد.
گویی کلیئو خودش را کمتر از آن می دید که به کسی بگوید چه کاری درست است و چه کاری درست نیست. با خودش و دنیا در صلح بود. جایی از فیلم نشان می دهد که مربی بزرگ هنرهای رزمی که در حال آموختن تکنیک های هنرهای رزمی به شاگردانش است به شاگردانش می گوید که چشم های خود را ببندید و سعی کنید در حالی که دست هایتان بالای سرتان است یک پایتان را به پای دیگر خم کرده وتکیه دهید. هیچ کدام نمی توانستند این تمرین را انجام دهند و مربی می گوید انجام این کار ذهن آرام و قدرتمندی می خواهد. و کلیئو را نشان می دهد که در گوشه ای ایستاده و آنها را نگاه می کند و به راحتی آن تمرین را انجام می دهد ..
از سوی دیگر قصه ی مرد آن خانواده ی مکزیکی که پزشک است را نشان می دهد. مردی که علاقه ای به خانواده ش ندارد و انگار دروغ زیاد میگوید. همسرش بی اندازه او را دوست دارد و به شدت به او وابسته است مرد اما گویی نه. در رویای دیگری ست. روزی مرد خانواده به بهانه ی شرکت در کنفرانسی برای چند هفته می رود و همسرش انگار می داند که او دیگر باز نخواهد گشت. راستش شاید من هم جای آن مرد بودم و همسرم این اندازه به من چسبندگی داشت رهایش می کردم! آن زن بعد از اینکه مطمئن می شود همسرش معشوقه ای پیدا کرده و دیگر به خانه باز نخواهد گشت، افسرده میشود، آشفته می شود. بچه ها را کتک می زند. به کلیئو فحش می دهد که تو اگر گند و کثافت سگ را از حیاط جمع کرده بودی این طور نمی شد! به سختی با ماشین رانندگی می کند. بارها آن را به در و دیوار می کوبد تا کم کم خودش را پیدا می کند. حالش خوب می شود. رانندگی ش خوب می شود. بچه ها را به مسافرت می برد. می فهمد که باید از بند وابستگی به آن مرد رها شود و بتواند روی پای خودش بیاستد!
قصه از جنبه ای قصه ی مردانی را نشان می دهد که لاف مردانگی می زنند و هوس بازانه اما در تنگناها شانه خالی میکنند. و کلیئو زنی ست که چند دقیقه ای اگر در خانه نباشد نظم زندگی بهم می ریزد و بچه ها بهم می پرند اما حضور چند ماهه ی پدر ِ پزشک خانواده چندان به چشم نمی آید.
روما را دوست داشتم. خیلی در فیلم غافل گیر نمی شوی. دوربین ثانیه ها بر روی آب کف آلودی که از شستن حیاط جاری می شد می ماند. تو آرام آرام با کلیئو همراه می شوی. یک حس ِ زندگی واقعی .. با همه ی تلخی و شیرینی ش.