شب سیزدهم
ساعت نزدیک به یک شب است. بابا و مامان سر شبی بحث شان شد. بابا همیشه، از وقتی من یادم می آمده، با نماز و روزه های مستحبی گرفتن مامان مشکل داشته! مامان اما عاشق این است که نمازهای مستجبی و سجده های طولانی و روزه های سخت بگیرد. بابا شاکی بود که چرا با اینکه چند وقت ِ پیش مامان عمل جراحی سختی داشته الان از یک هفته قبل ماه رمضان پیشواز رفته که حالا اینطوری بی حال و بی جان شود. کلی باهاش صحبت کردم تا راضی شد فردا را روزه نگیرد و الان برود بخوابد تا این بی خوابی های چند روزه ش جبران شود.
هادی رفته ماموریت و الهام هم استراحت مطلق است برای این دخترکی که در شکمش است! نازنین آمده امشب خانه ی ما بماند چون که مامانش نمی تواند بلند شود و سحری درست کند.
خلاصه ش که همه رفتند خوابیدند و سحری درست کردن افتاد گردن ِ من بخت برگشته! دارم سیب زمینی های خورش قیمه را سرخ می کنم. دعای مجیر با صدای کمی از تلویزیون پخش می شود. به عالیه خانوم ِ کتاب ِ "چادر کردیم رفتیم تماشا" فکر میکنم. تاریخ سفرش و زمانی که این سفرنامه را می نوشته سال 1271 شمسی ست. تقریبا 100 سال قبل از اینکه من متولد شوم. خیلی عجیب است .. دغدغه هایش همین دغدغه های زنده بودنی ست که من دارم. خوف و امیدی که در نوشته هایش پیداست. چقدر زندگی عجیب است. همین من که نگران ِ پول رهن خانه و ازدواج و کار و پیش دفاعم هستم 100 سال دیگر مانند همین عالیه خانوم توی یکی از قبرستان ها دارم خاک می خورم. شاید 100 سال بعد هم یکی پیدا شود و نوشته های من را بخواهد بخواند. یعنی چیزی برای گفتن خواهم داشت؟ کاش داشته باشم.