بیگانگیها
پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۳۱ ب.ظ
یک. سناریوی تکراریی را چند وقتیست در خواب هایم می بینم. سکانس داستان در خانه چند طبقه ای ست. آدم ها آنجا رفت و آمد دارند. من هم نمی دانم دارم چه کار میکنم. در طبقات مختلف می روم و می آیم. مردی اما در گوشه ای از طبقات چند نفری دورش جمع شده اند و چوب می تراشد. او بدون توجه به سر و صدای اطراف و طبقات دیگر دارد کارش را می کند. سرش را کم بالا می آورد. تقریبا چهره ش را به وضوح نمی بینم. اما انگار می دانم کیست و میشناسمش. از جایی به بعد دختری در کنار او می آید و من شروع به مقایسه ی خودم با آن دختر می کنم. آیا زیباتر است؟ آیا آرام تر است؟ یا شاید هیجانات بیشتری دارد؟ انگار رفتارهایش بزرگ منشانه تر است نه مثل من کودک وار و سبک سر. زیباترین دخترهایی که در زندگی م دیده ام می آیند می نشینند در آن سکانس و آن نقش را هر شب یکی بازی می کند. من انگار قبلا با آن مرد دوستی ای داشتم و حالا او در پی دیگری است. با من صحبت نمی کند و در همان حالی که سرش پایین است و به کارش گرم است با آن دختر حرف می زند و شاهد همه ی این صحنه ها من هستم. گاهی می روم و با دیگری در باره ی مقایسه هایم صحبت می کنم. جایی به خودم در خواب می گویم که تو چطور میخواهی با او زندگی کنی وقتی هر لحظه گمان می کنی کسی دیگر هست که او بیشتر از تو می پسندد؟ خواب اینجا تمام نمی شود.
دو. هادی یک فیلم قدیمی از سالهای 77 که در خانه ی پدربزرگم گرفته شده را پیدا کرده بود. مراسم شام نذری هرساله ی آقاجون است در 28 صفر. نشسته بودیم دور هم و فیلم را می دیدیم و می خندیدیم. تیپ های آدم ها خنده دار بود. همه به غایت ساده. مقنعه سرشان بود و صورت های پر از مو و سبیل! در این بین من دخترک 7 ساله ای بودم که نوه ی ته تغاری بودم. لباس و دامن توسی پیله داری پوشیده بودم با جوراب شلواری سفید و روسری توسی سفید که از خجالت فیلم بردار داشتم روسری را می جوئیدم و تا ته کرده بودم توی حلقم! وقتی می خندیدم دندان هایم یکی در میان ریخته بود. جایی از فیلم من می خواستم با دوربین فیلم بگیرم اما فیلم بردار دوربین را نمی دهد به من و من قهر می کنم! می آیم توی آشپزخانه و خاله زهره به دنبالم که نازم را بکشد! من اما عمیقا ناراحتم و می گویم من می دونم که میتونم فیلم بگیرم! دوربین رو خراب نمی کنم! و از این که من رو بچه فرض می کنند و نمی گذارند فیلم برداری کنم خیلی ناراحت شده ام !
فیلم بردار می رود داخل مردها. همه را نشان می دهد. شوهرخاله های دیگرم مانند مهمان ها ردیف آنجا نشسته اند. من چشم می چرخانم بابا را ببینم. بابا اما آنجا نیست. رو به مامان میکنم و می گویم بابا پس کو؟ نبود اون سال؟ مامان می گوید چرا حتما هست. بابا اما نیست. مراسم عزاداری تمام می شود و میخواهند غذا بیاورند. فیلم بردار می رود آشپزخانه و بابا را آنجا می بینم که خیلی عرق کرده و دارد غذا می کشد و مرغ سرخ می کند! فیلم بردار نزدیک تر می رود که با بابا چند کلمه ای حرف بزند. همان جا میخکوب می شوم. بابا آن موقع ها مردی بود سفید،نسبتا چاق با موهای خیلی کم،کمی لهجه ی ترکی، عرقی بر روی پیشانی دارد و احساس می کنی خیلی متواضع است که سرش را خیلی بالا نمی آورد و خیلی اهل حرف زدن نیست و بیشتر مشغول کار است. چقدر این تصویر برای من آشناست، مردی سفید،نسبتا چاق با موهای خیلی کم ،کمی لهجه ی ترکی و متواضع. چقدر بابا را دوست داشتم. می روم توی اتاق و چند ثانیه ای به آن چیزی که فهمیده بودم فکر میکنم و کمی اشک می ریزم.
سه. خواب هنوز تمام نشده. من به آن مرد هی نگاه می کنم و او سرش پایین است و توجهی به حضور من ندارد و با سرعت دارد از این ور به آن ور می رود و آن دختر کنارش است. بر میگردم به طبقه ای دیگر. جایی مامان بزرگ می آید توی خوابم. مامان بزرگ ِ من همیشه یک نقش را در خوابهایم بازی می کند. آن وقتی که دلم محبت کسی را می خواهد آن وقتی که نیاز دارم کسی تنگ در آغوشم بکشد مامان بزرگ ظاهر می شود. من را محکم می بوسد و به ترکی قربان صدقه م می رود. من می دانم که او مرده و حتی توی خوابهایم حساب می کنم که دوسال و 5 ماه است که او نیست اما می روم در آغوشش.
مامان خورشید من، تنها کسی بود در خانواده ی ما که برخلاف دیگران که سردند و محبت کردن و کلمات محبت آمیز گفتن سختشان است او بی دریغ همچون نامش محبت میکرد و دلبر ترین جمله ها را برای قربان صدقه رفتنت می گفت و قشنگ ترین دعاها را برایت می کرد. قبل از اینکه سکته کند گاهی شب ها بعد از کار می رفتم پیشش. زنگ میزدم که مامان بزرگ چی دوست داری برات بخرم؟ او هم همیشه یک چیزی می گفت. توت فرنگی! هندونه! شیرینی! گیلاس! می خریدم و می رفتم می ریختم توی آب کش و زیر پایش می نشستم باهم میخوردیم و حرف میزدیم. وقتی سکته کرده بود هم روزهای زیادی را در بیمارستان کنارش بودم، چرخش را هل می دادم و می رفتیم در حیاط بیمارستان رفیده می چرخیدیم و با آدمها حرف می زدیم. من برای زنده بودن مامان خورشیدم هرکاری کردم. ساعتها نشستم در کنار فیزیوتراپ تا دستها و پاهایش را ماساژ دهم که به حرکت در بیاید.. قطره قطره سوپ چکاندم در گلویش ..نشد اما.
چهار. بعد از این جلسات روانشناسی که می روم اتفاقی که افتاده این است که فهمیده ام بابا نقش پر رنگی در این چیزی که الان هستم و شدم داشته. بابا به من محکم بودن و تلاش کردن و روی پای خودت ایستادن رو یاد داده. بدون ِ اینکه سواد زیادی داشته باشه. اما راه زندگی رو فهمیده. چیزی که فهمیدم اینه که من عمیقا پدرم رو دوست دارم و عمیقا نیاز به گفتن این موضوع و در آغوش رفتن ش دارم. گاهی شب ها که خوابیده میرم بالای سرش و نگاهش می کنم. به دست های کلفت ِ گرمش که تمام تار و پودم را مدیونش م. به چهارسال پیش فکر می کنم وقتی شب بله برون! مراسمم بهم خورد و به پدرم که کنارم ایستاد، انقدر ایستاد و ایستاد که دوباره یاد بگیرم بتونم بایستم و طاقت بیارم نامردی ها رو. بهش نگاه می کنم و به این فکر می کنم چقدر دوسش دارم! اما چقدر حیف که زبان محبت کردن توی خانواده ی ما خیلی سرد و سخته. که من نوروز به نوروز پدرم را می بوسم.
پنج. با گریه از خواب بیدار می شوم. به پهنای صورت اشک ریخته ام. می دانم که گریه کردن در خواب یعنی تحریک شدید عصبی. به این فکر می کنم که واقعا این آدم دیگر برای من چندان مهم نیست. حالا که فهمیده ام هیچ اصالتی در توجهات او نبود، حالا که فهمیده ام با کسی دیگر دارد آشنا می شود، حالا که حرفهای نامنصفانه ای که به سینا زده بود را در ذهن دارم، حالا که رفتارش بعد از عذرخواهی م را دیدم، چرا پس ناخود آگاه ِ من دوباره سراغش می رود. شاید درسی دارد. شاید مسئله ای هنوز برایم حل نشده. شاید شباهت ش به پدرم که نمی توانستم نزدیک ش بشوم من را به او نزدیک کرده .. نمی دانم.
۹۸/۰۳/۱۶