دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

چرا غر میزنم؟

چرا جدیدا اینقدر غر میزنم؟ چرا با اولین برخورد با آدم ها نقاط منفی آنها را می بینم بعد نکات مثبت را؟ نه اینکه نکات منفی ای که می بینم اشتباه باشد که از قضا خیلی اوقات خوب توی خال میزنم! اما چرا اصلا باید این همه نکات منفی دیگران آزارم دهد؟ به این سوال چند وقتی‌ست دارم فکر میکنم.

سوار تاکسی می‌شوم. به محض راه افتادن از صندلی پشتی به راننده می‌گویم که سر ملاصدرا کنار آن پل هوایی پایین پیاده می‌شوم. به نزدیکی ملاصدرا می رسیم و راننده از پل بالا می رود. می گوید همین جا پیاده شو برو. می گویم که من که به شما گفتم کنار آن پل هوایی می خواهم پیاده شوم چرا از پل بالا رفتید؟ می گوید از زیر پل رفتن مسیر ما نیست. می گویم چه فرقی برای شما دارد؟- پایین پل شاید کمی بیشتر از بالا ترافیک بود. - خلاصه ش این که راننده با اینکه می توانست از زیر پل برود که من در جای مناسبی پیاده شوم اما چون شاید کمی ممکن بود در ترافیک بیافتد من را در یک جای خیلی نامناسبی پیاده کرد که مسیر پیاده روی من را دوبرابر کرد. به شدت عصبانی از ماشینش پیاده شدم. با خودم گفتم:" عجب آدم ِ بی شعوریه! من که همون موقع که سوار شدم دقیقا گفتم کجا می خوام پیاده شم! همیشه حالم از این راننده جماعت بهم میخوره! " با عصبانیت که داشتم مسیر پیاده رو را می رفتم تا به شرکت برسم از خودم پرسیدم که تو چرا انتظار داری که همه ی آدم ها رفتاری پرفکت و بدون نقص داشته باشند؟ چرا انتظار داری همه ی آدم ها کامل باشند؟ این راننده اگر تو رو در زیر اون پل و در مسیر مناسبت پیاده می کرد یک لطفی در حق تو کرده بود که از مسیری که سیستم تاکسیرانی به آنها گفته است نرفته و مسیر پرتردد تری را رفته که برای تو راحت تر باشد. اما اون نخواسته یک آدم بزرگوار و مردم دار و مهربانی باشه. تو چرا از اون این انتظار رو داری که بخواد یک انسان خوب باشه؟
یکدفعه انگار یک چیزی تو مغزم جرقه زد! همه ی جاهایی که در روابطم با آدم ها به مشکل خورده بودم و یا موقعیت ها و جاهایی که ابراز نارضایتی کرده بودم یادم آمد و دیدم در تمام این مواقع من انتظار داشتم آدم ها رفتارهای درست و پرفکتی داشته باشند در تمام لحظات. ولی این واقعا شدنی هست؟ خود ِ من چقدر باگ دارم در رفتارهایم ..
اینکه من دوست دارم موقع ناهار در شرکت، بچه ها حرف از آخرین کتابی که خواندن، آخرین پادکست یا فیلمی که دیدند بزنند ولی بی خودترین بحث ها ( از نظر من ) حرفش زده میشود. یا اینکه من دوست دارم مادرم در آن لحظه فلان رفتار را انجام میداد، یا اینکه من دوست داشتم هم اتاقیم احترام بیشتری به دوستم که مهمانم بود می‌گذاشت یا آقای ع  وسط صحبتم یکهو خداحافظی نمیکرد و نمی رفت، این ها همه از یک جا نشات میگیرد:

از یک آرزوی شریف و قابل درک. میل به تغییر دادن ِ دیگران به سمت خوبی ها.

میخوام دیگران بیشتر خودآگاه، وقت شناس، دست و دلباز، قابل اعتماد، انعطاف پذیر، معاشرتی و عمیق و اهل مطالعه باشند. حرف ِ من ناحق نیست. حقه. اما واقعیت اینه که  خیلی هامون از اون خود ِ ایده آل فاصله داریم. و موجودی که کامل نیست و ناقص هست، هر لحظه ازش امکان خطا میرود. درسته که آدم ها به نسبتی که برای کامل تر شدن خودشان تلاش میکنند این درصد خطا کمتر میشود ولی از بین نمیرود و در معاشرت بیشتر، متوجه این خطاها خواهی شد.
پس خواستگاه این غر زدن یک خواستگاه شریفی‌ هست ولی کارساز نیست.  دوست دارم آدم ها خوب باشند. دوست دارم توی خانواده، توی محیط کار، توی جامعه، محبت، مهربانی و همه ی خوبی ها باشد و شرارت های انسانی نباشد ولی این یک مدینه ی فاضله است! فکر میکنم تا وقتی که میشود آدم ها تغییر نکنند و قابل تحمل باشند باید کنار آمد با آنها و با این جمله که "خب این آدم پرفکت نیست " میتوانم خودم را آرام کنم!




فاطمه
۳۰ دی ۹۷ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

صبح شده بود و باید بیدار می‌شدم. دوست دارم لحظاتی بیشتر در رختخواب بخوابم اما تصمیم میگیرم زودتر آماده شوم و به شرکت بروم. استشمام هوای صبح های زود به من حس ِ خوبی می دهد. حس جریان زندگی. حس اینکه آدم مهمی هستم که کارهای مهمی برای انجام دارد!

 زودتر به شرکت می‌روم. با چای و نان بربری آقای رجبی صبحانه ام را میخورم. تمام روز تلاش میکنم لحظاتم مفید بگذرد. گمان می کنم آنقدر زمان از دست داده ام که دیگر وقت بطالت نیست. ۲۷ سال به کجای من میخورد؟ باورم نمی شود. زمان چنان آبی از دستم ریخته و بر زمین جاری شده و دیگر نمی توان جمع‌ش کرد. تو را شاکرم. تو که تا به اینجا قدم به قدم کنارم آمدی. تو که کمتر از قبل میخوانمت و صدایت میزنم ... 

سر کوچه‌ی شرکت یک دکه ی گل فروشی هست، صبح میخواستم یک گل و گلدان بخرم برای شرکت.‌نمی‌دانم چرا علاقه‌ای به گل های بزرگ و رشد کرده ندارم. یعنی میدانم چرا. چون که من ساختن را بیشتر دوست دارم. ذره ذره ساختن و مراقبت کردن و بزرگ کردن را. دوست دارم ذره ذره شاهد رشدش باشم. در همه‌ی ابعاد زندگی هم همین دید را دارم. دختر فلانی که جهیزیه‌ش کوچکترین کم و کسری ندارد به نظرم خیلی تباه است! خیلی دوست دارم ازش بپرسم که خب پس زندگی مشترک یعنی چه؟ اینکه ذوق خریدن یک دست مبل نشیمن که باهم پسندیده اید را داشته باشید قشنگ نیست؟ اینکه ذره ذره این خانه را تبدیل کنید به یک مامنی برای آرامشتان قشنگ تر نیست؟

 پتوسم که تک برگ بود را تقریبا دوماه پیش که به شرکت آوردم حسابی ریشه زده بود. یک گلدان سبز که داشتم را از خانه آوردم شرکت و پتوس را در گلدان کاشتم. در گوشش برایش ان الله فالق الحب و النوی خواندم. به امید اینکه بزرگتر و زیباتر و زیباتر شود. آقای رهام بعدش بهم میگفت که چقدر این که گل آوردید در شرکت کار خوبی کردید و چقدر نیاز داشتیم به حضور فردی با روحیه ی شما توی شرکت.

 استادم پیام می دهد که پروپوزالت به کجا رسید؟ می گویم امشب حتما مقاله ی فلان و فلان را خواهم خواند.

 در پروژه ی شرکت تسک هایم رفته رفته پیچیده تر و جدی تر میشود. از اینکه دارم به یک تسلط نسبی در کارم نزدیک میشوم خوشحالم. بحث افزایش پرفورمنس دیتابیس و استفاده از کاساندرا در شرکت مطرح است و من دلم قل قلک میشود برای تجربه جدید، برای کارهای سخت. برای کارهای مبهم. 

 خلاصه روزهایم این گونه میگذرند. گاهی پر از شوق، دلم میخواهد به پرواز درآیم و عالمی را در آغوش بکشم و گاهی پر از نا امیدی و خستگی و ملال. در راه بازگشت به خوابگاه، آهنگ های سیما بینا را پلی میکنم. با آهنگ یوسف گمگشته ش همنوا می شوم و اشکی هم می ریزم. با خودم فکر میکنم چقدر در این تنهایی هایم، در این دوری از خانواده، در این زندگی تنها در این شهر بزرگ، در این تلخی و تندی های هم اتاقی هایم، چقدر به یک آغوش امن و گرم نیاز دارم که دمی در آن آرام بگیرم. 

میرسم خوابگاه، عاطفه و فریبا شام میخورند، به فائزه یادآوری میکنند که نوبت او است که اتاق را تمیز کند. به فائزه نگاه میکنم که چقدر با نگرانی دارد برای امتحان فردایش درس میخواند. میگویم فائزه من به جای تو تمیز کنم چون امتحان داری؟ خوشحال می شود. کنار کمدم سوسکی پیدا میکنم که نیمه جان است. از صبح آن جاست و هیچ‌کس جرئت برداشتنش را نداشته! سوسک را با مقوا برمیدارم و از پنجره پرتش میکنم در اتوبان مدرس ! دست هایم را می شورم، شام میخورم و می آیم می نشینم روی تختم تا در این تنها یک متر جایی که متعلق به من است کمی با خودم خلوت کنم و خودم را پیدا کنم. چند رج از شال گردنم را ببافم، دلتنگی هایم را کلمه کنم روی کاغذ و باغ پر امید دلم را آب دهم که دوباره صبح انگیزه ای پیدا شود و از جا برخیزم بروم پی زندگی ..

ای عزیز، زندگی مرا پر از معنا و محبت و دستگیری قرار ده. 

فاطمه
۲۶ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر