یک.
نمی دانم از چه می خواهم حرف بزنم. فکر منسجمی در ذهنم نیست. فقط می خواهم کمی حرف بزنم. امروز روز اول رجب بود و قاعدتا حال مومن باید توی این روز خوب باشه. سالها پیش یادم هست که با چه ذوقی رسیدن ماه رجب رو به همه تبریک می گفتم و برای تو می نوشتم که برسان عمر مرا به ماه بعد و ماه بعد ..
یادم هست که دلم خوش به دعاهای هر شبم بود که دست هامو بگیرم به سمتت و با " یا مَن ارجوه لکل خیر " بخوانمت.
القصه که امروز اول رجب بود و من هیچ احساسی نداشتم به این ماه. حالم خوب هم نبود. از تو که پنهان نیست ای عزیز، دلم عجیب گرفته بود. چیز تازه ای هم نیست. این حس غربت گاه گداری مهمان دلم می شود. قدری پاپیچ می شود که بماند. آن قدر کم محلش می کنم که راهش را بگیرد و برود.. این روزها احساس می کنم در خودآگاهم زندگی نمی کنم. در یک جادهی مه آلودم که یک قدم مقابلم را هم نمی بینم و تنها پیش میروم.
حالم خوب نیست. شاید به سبک دخترهای توئیتری و اینستاگرامی باید نشان دهم که حالم خیلی خوب است و نیازی به حضور هیچ مردی در زندگیم برای شاد زیستن ندارم و زندگی را آن طور که دوست می دارم زندگی می کنم و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد! نه این نیست. نه من نمی دانم چطور می شود آدم همه ی روزها حالش خوب باشد، چطور آدم های اینستاگرام همیشه حالشان خوب است؟ چطور می شود آدم دلش نگیرد؟ دلش تنگ نشود؟ از خودش و اشتباهاتش خسته نشود؟
دوست دارم با یکی حرف بزنم. با یک دوستی، رفیقی. نه. نمی دانم. یعنی کسی نیست که اصلا بشود باهاش حرف زد. دوست دارم بروم یک جای بلند. یک جای خیلی بلند. که به آسمان نزدیک باشد. که هیچ کس نباشد. که بشود فریاد زد. برمی گردم به خوابگاه. میروم نمازخانه. سجاده ام را باز می کنم. گونه ام را می گذارم روی مهر. آرام می گویم : اَشکوا فی هذه الدنیا غُربتی .. اشک هایم تند و تند می آیند. صورتم خیس می شود.
دو.
آن شب بعد از سینما به خانه ی سمیه و امین رفتم. وارد خانه شان که می شدی کاملا احساس می کردی که آدم های این خانه مسافرند. هر چیزی که خریده بودند ضروریات شان بود. هیچ تابلویی روی دیواری نبود. هیچ گلی کنار پنجره نبود. پنجره ها بدون پرده لخت و عریان بودند. کاشی های کنار دیواری ریخته بود و بازسازی نشده بود. گوشه ی آینه ی حمام شکسته بود و تعویض نشده بود. وسایل خیلی خیلی کمی برای آشپزی بود. همه ی حسی که می گرفتی این بود که آدم های این خانه، تعلقی به این خانه ندارند. دنیایشان در جای دیگری ست. امین صبح زود بیدار شد و رفت سرکار و دانشگاه. اما سمیه هیچ فکری برای ناهار امین نکرد. برای شام هم چیزی درست نکرد و چند تایی از قارچ سوخاری من خوردند.
از مهاجرت
سه.
هر چه سنم بیشتر می شود، استقلال را بیشتر میپسندم. استقلال در همه چی. در حال حاضر آرزوی یک خانه دارم. یک خانه که به سبک خودم بچینمش. یک خانه که با قوانین خودم مدیریت شود. یک خانه که بی دربغ به مهمانهایش محبت کنم. یک خانه که در آن دوست هایم را جمع کنم باهم مثنوی بخوانیم، کتاب بخوانیم.
شاید بخندید ولی برای اینکه احساس کنم من هم یک خانه ای دارم که دم عید دلم بخواهد گرد گیریش کنم رفتم یخچال خوابگاه را ریختم پایین کلش را شستم و همه جا رو برق انداختم!
البته وقتی برنامه هایم خیلی فشرده شود و ذهنم درگیر باشد ناخودآگاه جایی را می ریزم و از نو مرتب می کنم. این بار هم به یخچال پناه بردم برای مرتب کردن افکارم !
بگذار اعتراف کنم که خانه را بدون ِ همخانه دوست ندارم. یکی باید باشد که تو برایش حرف بزنی، محبتش کنی، غذاهایت را بچشد و زهر بدخلقی هایت را بگیرد.
دلم صمیمت میخواهد. جای صمیمیت توی روحم خالی شده. صمیمیت در رابطهای که تو درک شوی، تو شناخته شوی، تو پذیرفته شوی. آغوش ِ امنی در این شلوغی ها و ناامنی های این دنیا. دلم صمیمتی که چهارسال پیش حس میکردم را میخواهد. از توجهات و محبت های ر.ح خسته ام.کافیست بگویم کاش فلان چیز را داشتم تا همان لحظه سفارش دهد. کافیست چندساعتی در خودم بروم تا بیاید و پیگیر حالم شود. کافیست رنگ مشکی بپوشم تا نگرانم شود. نمی دانم باید چه در جواب محبت های هر روزش بگویم. نمی توانم بپذیرمش. دلیل اصلیش این است که همان صمیمیتی که گفتم رخ نخواهد داد. وقتی دنیاهایمان این اندازه دور بوده. شاید به نظر خیلی ها احمقانه باشد فکرهایم. که پول و موقعیت و سورنتو و ظاهر مناسبش را نادیده بگیرم و فقط بگویم دلم راه نمی آید. چه قصه ی تلخ و تکراریست که تو معشوق کسی می شوی که میلی به او نداری .. فریبا می گوید فرصت بده بشناسی ش. دنیاهایتان بهم نزدیک شود. نمی دانم ..
چهار.
مدتی بود که از مرکز نوآوری همراه اول یک پیشنهاد ِ همکاری داشتم برای حوزه ی اینترنت اشیا. از من خواسته بودند که در نقش مشاور فنی در مرکزشان همکاری کنم. من اما مدتهاست این حوزه رو گذاشته بودم کنار. با کمی تردید و بعد از چند بار تماس شان، جلسه ای با مدیر مرکز نوآوری داشتم که از نیازمندی هایشان گفتند و من هم نظراتم و تجربیاتم در آن یک سالی که در این حوزه میخواندم و فعالیت میکردم گفتم. یک پروپوزال میخواستند از من که برایشان بنویسم که همراه اول برای حضور در این حوزه با توجه به شرایط و نیازمندی های کشور ما در کدام ورتیکال وارد شود و به چه نحوی فعالیت منسجم و هدفمند خود را ادامه دهد. از جلسه که آمدم بیرون، به این فکر میکردم که آیا واقعا کسی به غیر از من در این شهر نیست که بتواند برای ارگانی به این بزرگی برنامه ای بنویسد؟ شاید هم خودم را دست ِ کم می گیرم. چقدر کار کردن در این فضاها را دوست ندارم . هرچند پول خوبی برایت خواهد داشت ولی فضاهای اداری و بروکراتیک و سلسله مراتبی و کار کردن با آدم های سن و سال داری که دغدغه زن و بچه شان را دارند و افق آرزوهایشان کوتاه است را اصلا بر نمی تابم.
به شرکت باز می گردم و در جمع صمیمی ِ همکارانم قرار می گیرم. نگاهشان می کنم و می بینم که چقدر دوستشان دارم. به آقای دکتر پیام میدهم که متاسفانه من زمان کافی و علاقه مندی زیادی برای این پیشنهادی که شما داشتید رو ندارم .