دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک.

نمی دانم از چه می خواهم حرف بزنم. فکر منسجمی در ذهنم نیست. فقط می خواهم کمی حرف بزنم. امروز روز اول رجب بود و قاعدتا حال مومن باید توی این روز خوب باشه. سالها پیش یادم هست که با چه ذوقی رسیدن ماه رجب رو به همه تبریک می گفتم و برای تو می نوشتم که برسان عمر مرا به ماه بعد و ماه بعد .. 

یادم هست که دلم خوش به دعاهای هر شبم بود که دست هامو بگیرم به سمتت و با " یا مَن ارجوه لکل خیر " بخوانمت. 

القصه که امروز اول رجب بود و من هیچ احساسی نداشتم به این ماه. حالم خوب هم نبود. از تو که پنهان نیست ای عزیز، دلم عجیب گرفته بود. چیز تازه ای هم نیست. این حس غربت گاه گداری مهمان دلم می شود. قدری پاپیچ می شود که بماند. آن قدر کم محلش می کنم که راهش را بگیرد و برود.. این روزها احساس می کنم در خودآگاه‌م زندگی نمی کنم. در یک جاده‌ی مه آلودم که یک قدم مقابلم را هم نمی بینم و تنها پیش میروم. 

حالم خوب نیست. شاید به سبک دخترهای توئیتری و اینستاگرامی باید نشان دهم که حالم خیلی خوب است و نیازی به حضور هیچ مردی در زندگیم برای شاد زیستن ندارم و زندگی را آن طور که دوست می دارم زندگی می کنم و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد! نه این نیست. نه من نمی دانم چطور می شود آدم همه ی روزها حالش خوب باشد، چطور آدم های اینستاگرام همیشه حالشان خوب است؟ چطور می شود آدم دلش نگیرد؟ دلش تنگ نشود؟ از خودش و اشتباهاتش خسته نشود؟ 

دوست دارم با یکی حرف بزنم. با یک دوستی، رفیقی. نه. نمی دانم. یعنی کسی نیست که اصلا بشود باهاش حرف زد. دوست دارم بروم یک جای بلند. یک جای خیلی بلند. که به آسمان نزدیک باشد. که هیچ کس نباشد. که بشود فریاد زد. برمی گردم به خوابگاه. میروم نمازخانه. سجاده ام را باز می کنم. گونه ام را می گذارم روی مهر. آرام می گویم : اَشکوا فی هذه الدنیا غُربتی .. اشک هایم تند و تند می آیند. صورتم خیس می شود.



دو.

آن شب بعد از سینما به خانه ی سمیه و امین رفتم. وارد خانه شان که می شدی کاملا احساس می کردی که آدم های این خانه مسافرند. هر چیزی که خریده بودند ضروریات شان بود. هیچ تابلویی روی دیواری نبود. هیچ گلی کنار پنجره نبود. پنجره ها بدون پرده لخت و عریان بودند. کاشی های کنار دیواری ریخته بود و بازسازی نشده بود. گوشه ی آینه ی حمام شکسته بود و تعویض نشده بود. وسایل خیلی خیلی کمی برای آشپزی بود. همه ی حسی که می گرفتی این بود که آدم های این خانه، تعلقی به این خانه ندارند. دنیایشان در جای دیگری ست. امین صبح زود بیدار شد و رفت سرکار و دانشگاه. اما سمیه هیچ فکری برای ناهار امین نکرد. برای شام هم چیزی درست نکرد و چند تایی از قارچ سوخاری من خوردند. 

از مهاجرت

 

سه.

هر چه سنم بیشتر می شود، استقلال را بیشتر می‌پسندم. استقلال در همه چی. در حال حاضر آرزوی یک خانه دارم. یک خانه که به سبک خودم بچینمش. یک خانه که با قوانین خودم مدیریت شود. یک خانه که بی دربغ به مهمانهایش محبت کنم. یک خانه که در آن دوست هایم را جمع کنم باهم مثنوی بخوانیم، کتاب بخوانیم.

شاید بخندید ولی ‏برای اینکه احساس کنم‌ من هم یک خانه ای دارم که دم عید دلم بخواهد گرد گیری‌ش کنم‌ رفتم یخچال خوابگاه را ریختم پایین کلش را شستم و همه جا رو برق انداختم! 

البته وقتی برنامه هایم خیلی فشرده شود و ذهنم درگیر باشد  ناخودآگاه جایی را می ریزم و از نو مرتب می کنم. این بار هم به یخچال پناه بردم برای مرتب کردن افکارم ! 

 بگذار اعتراف کنم که خانه را بدون ِ هم‌خانه دوست ندارم. یکی باید باشد که تو برایش حرف بزنی، محبتش کنی، غذاهایت را بچشد و زهر بدخلقی هایت  را بگیرد.

دلم صمیمت میخواهد. جای صمیمیت توی روحم خالی شده. صمیمیت در رابطه‌ای که تو درک شوی، تو شناخته شوی، تو پذیرفته شوی. آغوش ِ امنی در این شلوغی ها و ناامنی های این دنیا. دلم صمیمتی که چهارسال پیش حس میکردم را میخواهد. از توجهات و محبت های ر.ح خسته ام.کافیست بگویم کاش فلان چیز را داشتم تا همان لحظه سفارش دهد. کافیست چندساعتی در خودم بروم تا بیاید و پیگیر حالم شود. کافیست رنگ مشکی بپوشم تا نگرانم شود. نمی دانم باید چه در جواب محبت های هر روزش بگویم. نمی توانم بپذیرمش. دلیل اصلیش این است که همان صمیمیتی که گفتم رخ نخواهد داد. وقتی دنیاهایمان این اندازه دور بوده. شاید به نظر خیلی ها احمقانه باشد فکرهایم. که پول و موقعیت و سورنتو و ظاهر مناسبش را نادیده بگیرم و فقط بگویم دلم راه نمی آید.  چه قصه ی تلخ و تکراریست که تو معشوق کسی می شوی که میلی به او نداری .. فریبا می گوید فرصت بده بشناسی ش. دنیاهایتان بهم نزدیک شود. نمی دانم .. 


چهار.

مدتی بود که از مرکز نوآوری همراه اول یک پیشنهاد ِ همکاری داشتم برای حوزه ی اینترنت اشیا. از من خواسته بودند که در نقش مشاور فنی در مرکزشان همکاری کنم. من اما مدتهاست این حوزه رو گذاشته بودم کنار. با کمی تردید و بعد از چند بار تماس شان، جلسه ای با مدیر مرکز نوآوری داشتم که از نیازمندی هایشان گفتند و من هم نظراتم و تجربیاتم در آن یک سالی که در این حوزه میخواندم و فعالیت میکردم گفتم. یک پروپوزال میخواستند از من که برایشان بنویسم که همراه اول برای حضور در این حوزه با توجه به شرایط و نیازمندی های کشور ما در کدام ورتیکال وارد شود و به چه نحوی فعالیت منسجم و هدفمند خود را ادامه دهد. از جلسه که آمدم بیرون، به این فکر میکردم که آیا واقعا کسی به غیر از من در این شهر نیست که بتواند برای ارگانی به این بزرگی برنامه ای بنویسد؟ شاید هم خودم را دست ِ کم می گیرم. چقدر کار کردن در این فضاها را دوست ندارم . هرچند پول خوبی برایت خواهد داشت ولی فضاهای اداری و بروکراتیک و سلسله مراتبی و کار کردن با آدم های سن و سال داری که دغدغه زن و بچه شان را دارند و افق آرزوهایشان کوتاه است را اصلا بر نمی تابم. 

به شرکت باز می گردم و در جمع صمیمی ِ همکارانم قرار می گیرم. نگاهشان می کنم و می بینم که چقدر دوستشان دارم. به آقای دکتر پیام میدهم که متاسفانه من زمان کافی و علاقه مندی زیادی برای این پیشنهادی که شما داشتید رو ندارم . 

فاطمه
۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسیر دست هورمون هام. دیشب نشستم گریه کردم که چرا نمی تونم بابام رو بغل کنم؟ نکنه پشیمون شم؟ صبح با گریه از خواب بیدار شدم. یعنی بیدارم کردن. هق هق گریه می کردم. الان هم نشستم این گوشه ی شرکت از صبح لام تا کام با کسی حرف نزدم. و احساس بدبختی و دل گرفتگی عجیبی دارم و از اون زمان هاست که دلم میخواد بمیرم. بابا من همین دیروز رو هوا بودم از خوشحالی و حس خوب! امروز اینجوری. هوا باید امروز که من اینجوری شدم ابری بشه؟ کاش یکی بود یکم نازمو می کشید! یه دمنوش گرم میداد دستم لااقل. یا حداقل می تونستم بهش بگم چه مرگمه! این شرکت هم آخرش یه نیروی دختر نگرفت

فاطمه
۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقتی ست میخواستم اینجا از احساس خوب این روزهایم، از اتفاق خوب ِ امسالم، حضور در این شرکت، بنویسم. (نام شرکت و فامیلی افراد را نمی نویسم که در سرچ ها کسی راهش به وبلاگم نیوفتد) حالا نزدیک به 6 ماه است که من ساعت های زیادی از روزم را در این شرکت هستم. جمعی صمیمی و شاد. اولش که آمده بودم خیال می کردم من نمی توانم با فرهنگ ِ آنها کنار بیایم. اما کم کم، زمان که گذشت من پذیرفته شدم در بین شان. اینکه خانم احمدی ای دختر دولوپری که حجاب می گیرد، دست نمی دهد و احتمالا به نام کوچیک نباید صدایش کنیم، اما قصد هدایت و به راه آوردن آدم ها را ندارد! کاری به کار بقیه و رفتارهایشان ندارد. مافیا بازی می کند چون کار فکری دوست دارد. عاشق گل و گیاه است، ذهن ِ خلاقی دارد. می شود رفت با او در مورد مسائل دیگری هم صحبت کرد و راهکارهای خلاقانه ای از  او گرفت :)

زمان برد تا من در بین بچه ها پذیرفته شوم و من هم در کنار آنها احساس راحتی و آرامش داشته باشم. فکر میکنم نام شرکت، واقعا برازنده ی این جمع هم هست ! :) به معنای واقعی true friends هستند. و این احساس تعلق داشتن به یک جمع دوستانه ای که من مدتها دنبالش بودم را اینجا نم نم دارم تجربه می کنم. احمدرضا ( که کوچکترین فرد شرکت هست و هفت سالی از من کوچکتر است ) را عمیقا دوست دارم چنان برادر کوچکتر خودم. وقتی تصویرش را روی آیفون می بینم با آن عینک ته استکانی شماره هفتش واقعا ذوق می کنم :) خیلی وقت ها می آید کنار میز من و کمی حرف میزنیم. شاید جنس بعضی حرفهایش را فقط من بفهمم آنجا. گاهی با هم تا ونک قدم میزنیم و آن روز توی کوه نیم ساعتی در مورد نو اندیشی دینی و سروش برایم حرف زد و کلی غزل های خوب خواند. 

حامد به خاطر یک سری مسائل شخصی تصمیم گرفته چند وقتی نیاید شرکت و وقتی هم برگشت دیگر نمیخواد کار فنی بکند. تقریبا یک ماه و نیم میشود که حامد را ندیده ایم. علیرضا کارهای اپلایش تقریبا درست شده و تا آخر اسفند چند روزی بیشتر پیش ما نیست. محمدامین واحدهایش زیاد هست و تایم زیادی را  نمی تواند توی شرکت باشد و سمت بک اند هم خیلی کار نکرده و بیشتر روی کرولر بوده تمرکزش. توی این مدت کلی دنبال نیروی برنامه نویس ارشد بودیم که پیدا نشد و این بود که من که کارآموز بودم تا چند ماه پیش و گزینه ی آخر بک اند شرکت، تبدیل به گزینه ی پررنگ و اول شرکت شدم. فشار کاری سنگینی رویم بود این مدت. بدون داشتن مدیر ارشدی که روی کدهایت نظارت داشته باشد یادگیری و پیشرفت خیلی سخت میشود و فشار روانی زیادی را باید متحمل بشوی. تحریم های دیجیتال اوشن و مشکلاتی که برای استوریج و سرور هم پیش آمده بود هم به تنهایی فشار روانی زیادی داشت. یک شب داشتم غر این وضعیت را برای احمدرضا میزدم که اون بهم گفت ولی به این فکر کنید که درسته حامد و علیرضا نیستن ولی اگر اون ها بودند تسک های انقدر جدی حالا حالاها به شما نمی رسید. دیدم که راست می گه. 

سخت بود ولی هرطور که شده کارم را پیش می بردم و تسک‌م را انجام میدادم و سعی میکردم تسک های بک اند خیلی عقب نماند. خوبیش این بود که معماری ش را حامد و علیرضا پیاده کرده بودند و من خیلی درگیر معماری کار نبودم. خیلی سخت بود این مدت و احتمالا تا برگشت حامد سخت تر هم خواهد شد حتی یکبار عصبانیتم رو از این وضعیت برای مدیرم ابراز کردم! ولی به من یک موضوعی یادآوری شد که کسی نیست باید سعی کنی تنهایی بری جلو و مسئله‌ت رو حل کنی. 

آقای رجبی که قلب شرکته. اون روز داشتم به دلخوشی های این روزهام فکر میکردم. اولیش صبحانه هایی که هر روز صبح با فریبا میخوریم و حرفهایی که میزنیم بود. دومیش سفال و رنگ هامه که اون ور اتاق انتظارم رو میکشند. سومیش هم چایی نبات های ساعت ۴ آقای رجبی بود :) من واقعا از چیزهای کوچک همین قدر خوشحال میشم. این هم بابت تمرینی هست که این چند وقت دارم انجام میدم که لذت خوشی های کوچک به چشمم بیاد و همش دنبال کارهای بزرگ و اتفاق های بزرگ نباشم برای شاد بودن. به نظرم شاد بودن یه چیز داشتنی نیست یک جورهایی باید عرضه ی شاد بودن داشته باشی!! 


شرکت برای جشن پایان سال تصمیم گرفته کلیپی درست کند که هرکس نظرش و حسش را راجع به همکارانش بگوید. حرفهای بچه ها را که در مورد خودم می شنیدم حس خودشیفتگی مفرطی داشتم :)) یکی می گفت خیلی خوب و هوشمندانه توی شرکت جا گرفت. اولش یک خانم احمدی جدی می دیدیم که خیلی پسرخاله نمی شود ولی کم کم چندماه بعد دیدیم که خانم احمدی عصرها می آید میان وعده میخورد کنار ما و می خندد و تخمه می شکند. این باعث شد اون شخصیت محترمانه و در عین حال دوست داشتنی و صمیمانه ش حفظ بشه بین بچه ها

یکی گفته بود از دور به نظر خیلی زندگی منظمی داره! ( منو نظم ؟ :)) )

یکی دیگه می گفت درسته خانم احمدی توی فشار کاری بالا گاهی قاطی می کنه و عصبانی میشه :)) ولی خانم احمدی مثل دریاست! طوفانیش هم جذابه :))))

باورم نمی شد بچه ها انقدر حس مثبت نسبت به من داشتند! خدایا شکرت! سه بار در شرکت جام رو عوض کردن اما هربار عصر که میشه بچه ها دور و بر میز من می پلکند. مثل تختم توی خوابگاه. نمی دونم به خاطر کدام ویژگی مه. شاید شنونده ی خوبی هستم. شاید چون به آدم ها محبت و توجه می کنم. از آزی میپرسیدم می گفت چون خوشگلی آدم دوست داره هی نگات کنه باهات حرف بزنه :)))) 

خلاصه اینکه حالم خیلی خوبه. شب ها دلم نمی خواد بخوابم. کارهای نکرده کتاب های نخوانده آرزوهای نبافته :) 

تمام وجودم شکره. تمام وجودم حمده. الحمدلله .. الحمدلله .. با کدام زبان شکرت رو به جا بیارم ای منبع لایزال همه ی امیدها؟ 

باده تویی

 سبو منم

 آب تویی و جوی منم

مست میان کو منم ساقی من سقای من

ساقی من سقای من ..

فاطمه
۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر