دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

هوا رو به تاریکی می‌رود و باید کم‌کم جمع کنم بروم خانه. روز سختی بود امروز. روزهای سختی‌ست. دارم تقلا و تلاش می‌کنم اما برایم روشن نیست برای چه؟ برای رسیدن به چه تصویری؟ برای به دست آوردن چه روزهایی؟ جرئت گفتن این‌ها را به هیچ کسی ندارم. جرئت ندارم به مامان و بابا بگویم این همه سختی به خودم و آنها داده ام اما نمی دانم برای چه دارم تلاش میکنم.. بی پولی دست و پایم را برای انجام هرکاری بسته. دوست داشتم سامر اسکول دیپ لرنینگ دانشگاه تهران را میرفتم اما 450 تومن برای سه روز را ندارم بدهم. با این پول من میتوانم کل ماهم را سر کنم. در تلاشم بتوانم هم کار مناسبی پیدا کنم که به درسم لطمه ای نزند و هم پولی ته حسابم بماند. هم اینکه از این فشار اطراف و خانواده که سرکار نمیری؟؟ رها شوم. مشکلم این است که پرفکت بودن در همه چیز را میخواهم. میخواهم استادم از من به عنوان بهترین دانشجو و پرکارترین نام ببرد، میخواهم کار مناسبی که جای پیشرفتی داشته باشد داشته باشم، میخواهم حقوق نسبتا بالایی داشته باشم، میخواهم در محیط حرفه ای و در کنار آدم های حرفه ای کار کنم، میخواهم اپلای کنم، میخواهم مقاله بدهم، میخواهم خیاطی کنم، میخواهم کوه بروم، میخواهم بهترین لپ تاپ را داشته باشم، میخواهم .. میخواهم .. 

احساس میکنم زمان کم است. احساس میکنم سالها به بطالت گذراندم و جور آن سالها را میخواهم از این چند سال باقی مانده ی تا سی سالگی ام بکشم. آرام و قرار ندارم. این را استاد هم فهمیده بود. امروز چند قطره ای هم از فشار این روزها و حرف های دیگران اشک ریختم. همه از تو انتظار دارند، هیچ کس شانه ای نمیشود که سرت را رویش بگذاری..

در این روزها، اندک دل‌خوشی ام همین آمدن به کتابخانه و دیدن تنها دوست ِ این روزهایم است. با آدم های مختلفی حرف میزنم، قدم میزنم و ناهار میخورم. اما در مقابل هیچ کدامشان جز این دوست، نمی توانم اعماق دلم را بیرون بریزم بدون اینکه نگران قضاوت باشم. آن روز حواسش نبود و از پشت شیشه های کتابخانه نگاهش میکردم که چه آرام پای کارش نشسته بود. حسرت آرامشش را میخورم. گاهی فکر میکنم نعمتی بالاتر از حضورش نیست در این روزهایم. این روزها نمیدانم خدا صدای من را میشنود یا نه اما برایش دعا میکنم. دعا میکنم خوش‌حال باشد. هرجا که هست. حتی آن سر دنیا. حتی در کنار کسی دیگر. سعی میکنم به این فکر نکنم که قدم زدن و نفس کشیدن در این شهری که او نباشد چه شکلی میشود برایم و تنها برای خوش حالیش خوشحال باشم و دعا کنم.  

برق های کتابخانه را خاموش کردند. باید جمع کنم بروم. 

فاطمه
۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی سایت 80000 دات کام یه مطلبی خوندم. انقدر که مهم بود و انقدر که به کارم میاد این روزا، گفتم اینجا هم بنویسمش که هم خودم یادم نره هم کسی راهش افتاد اینجا شاید بخونه و واسش مفید باشه. 

وقتی کاری رو انجام میدی که خیلی علاقه‌ای بهش نداری یا خوب انجام نمیدیش در نتیجه توی اون احساس ضعف میکنی و باعث میشه علاقت بهش از بین بره، خلاصه‌ش این‌که نمی تونی روی اون کار تمام تمرکزت رو بذاری، در این حالت ذهن میره توی صف انتظارش میگرده (اونی که سیستم عامل پاس کرده باشه خوب می‌فهمه چی میگم ! ) و اولویت های دیگر رو بررسی میکنه و  اون کاری که اولویت‌ش بالاتر هست رو میاره واسه پردازش. اینه که یکهو به خودمون میاییم می‌بینیم چندین ساعته پای کتاب یا لپ تاپ نشستیم اما نتونستیم دو خط درست حسابی درس بخونیم و کارمون رو انجام بدیم و غرق در افکار و اوهام مختلف شدیم. 

مثلا شب امتحان باشه قطعا میلی به فکر کردن به خیلی چیزها نداریم و فقط درس میخونیم! چرا؟ چون الان درس خوندن توی ذهنمون اولویت‌ش خیلی بالاست. حالا باید هوشیار باشیم و نذاریم ذهن‌مون بره سراغ اولویت های بعدی مون. 

یه بحث دیگه هم اینه که ذهن به تفریح و استراحت نیاز داره. وقتی این ها رو براش تامین نمی‌کنی، با یه سری افکار و اوهام دم دستی سعی می‌کنه اندکی خوش باشه ! 

پس چند تا نکته شد: 

اول اینکه کاری رو انجام بدیم که بهش علاقه داریم. یا اگر مجبوریم کاری که علاقه نداریم رو انجام بدیم سعی کنیم خوب و دقیق انجامش بدیم که توی اون کار به تسلط برسیم تا از این مسیر احساس خوبی داشته باشیم و کلافه نباشیم لااقل ! 

دوم اینکه تا ذهن مون خواست بره سمت اولویت های بعدی خودمون هوشیار باشیم و جلوش رو بگیریم. بفهمیم که به این خاطر پریدیم رو این فکرا که این کاری که الان داشتیم انجام میدادیم اولویت‌ش اومد پایین توی ذهنمون ! 

سوم اینکه تفریح داشته باشیم. به ذهنمون استراحت بدیم. با یک شیرینی خوشمزه،با یک بستنی،با یک استخر رفتن، با خوندن یک کتاب مورد علاقه مون ، با یک سفر و ... 

چهارم اینکه توی جمعی قرار بگیریم یا در کنار آدم هایی باشیم که اولویت های مهم رو برامون پر رنگ تر کنن. بله منم وقتی برم بشینم وسط بحث های صد من یه غاز خاله هام معلومه درس و کارهای مهمم اولویت شون برام کم‌رنگ میشه و جاش یه موضوعی مثل ازدواج نکردنمو دختر فلانی و لباس و ساعت بهمانی برام میشه اولویت! 

یه نکته هم خودم به نظرم رسید در مورد موسیقی. البته ممکنه اشتباه باشه. اینکه موسیقی میتونه توی همون کتگوری ِ تفریحات ذهن بگنجه. ولی وقتی دائما گوش داده بشه بخصوص اگر محتوای شعرهاش خیلی خوب نباشه باعث میشه اون اولویت های ذهن یکم آلوده بشه و همش گیر کنیم توی تنهایی و غم و بی همدم بودن. این نکته ای که خودم بهش رسیدم فلذا سعی میکنم کمتر موسیقی گوش بدم.

مراقب ذهن هامون باشیم. 

فاطمه
۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

- " این پیله‌ی توعه فاطمه ! پیله‌ی پروانه شدن ِ تو اینجاست. یکی گفت چرا بذاریم پروانه اینقدر اینجا اذیت بشه، بذار کمکش کنم پیله رو باز کنم. پیله رو که باز کرد یه پروانه بسیار ضعیفی دید که قدرت پرواز نداره. تو الان میخوای این کارو بکنی فاطمه. میخوای از این پیله‌ت زودتر خلاص بشی، یکی بیاد کمکت کنه از این پیله‌ت بیای بیرون. ولی تو دیگه پروانه‌‌ی ضعیفی خواهی بود دخترم. 

پس اجازه بده مسیر پروانه‌ای خودت رو بری. پیله‌ی هرکسی فرق داره. پیله من مال ِ خودمه. پیله‌ی تو مال ِ توعه
بی پیله بودن دردناک تره عزیزم. آدم های بی‌پیله آدم های ضعیفی میشن. 

مواجه شو با پیله‌ت. دردها و تلخی هاش رو حس کن و به جون بخر و بپذیر. بعد بازپروری روانت رو می‌بینی. آرام آرام روان ِ تو شروع میکنه یک جریانی رو توی تو ایجاد کردن. 

امکان نداره رشد و موفقیتی وجود داشته باشه اما قبلش پیله ای نبوده باشه فاطمه "


+ اشک اشک اشک 


* دارند پیله های دلم درد می‌کشند/ باید دوباره زاده شوم عاری از گناه ( نجمه زارع)

فاطمه
۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند وقت پیش یکی از سخنرانی‌های تد که سخنرانش خانمی به نام alla murabit ، زن پزشک ِ مسلمانی که موسس سازمان حقوق زنان لیبی بوده را گوش میدادم. از تجربیات خودش در زندگی می‌گفت که چطور شد مسیر زندگی‌ش به این سمت رفت و از شرایط زنان میگفت، اینکه مادامی که زنان نایستند و از حق و حقوق انسانی خودشان دفاع نکنند و پیام های تحریف شده ی مذهبی را به چالش نکشند، سهم شان از این دنیا آزار و اذیت و سوء استفاده و توهین و تهدید خواهد بود.

از کلیت این بحث که بگذریم، بخش ابتدایی صحبت‌ش برایم جالب تر بود. بعد از اینکه از خانواده پرجمعیتش و یازده خواهر و برادرش گفت، صحبت هایش را این طور ادامه داد :

But being one of 11 children and having 10 siblings teaches you a lot about power structures and alliances. It teaches you focus; you have to talk fast or say less, because you will always get cut off. It teaches you the importance of messaging. You have to ask questions in the right way to get the answers you know you want, and you have to say no in the right way to keep the peace.

But the most important lesson I learned growing up was the importance of being at the table. When my mom's favorite lamp broke, I had to be there when she was trying to find out how and by who, because I had to defend myself, because if you're not, then the finger is pointed at you, and before you know it, you will be grounded.


"مهمترین درسی که من از بزرگ شدنم یاد گرفتم این بود که سر میز باشی . هنگامی که چراغ مورد علاقه مادرم شکست، وقتی او می خواست بفهمد چگونه و چه کسی آن را شکسته، من باید آنجا می بودم زیرا باید از خودم دفاع می کردم، زیرا اگر آنجا نبودی، انگشت اتهام به سوی تو بود،و قبل از اینکه بدانی، شکست خورده بودی."

نگاه مثبتی که به شرایط سختی که داشت و درسی که از آن گرفته بود به نظرم جالب بود. یکی از نقاط ضعفی که خودم سالها داشتم و متوجه‌ش نبودم، همین بود. در مقابل خانواده و دوست و همکار و مدیر و استاد و .. وقتی انگشت اتهام به سمتم گرفته میشد، یا بلد نبودم از خودم به خوبی دفاع کنم و یا با ناراحتی و بیان جمله کوتاهی که فقط احساسم را بیان میکردم میز را ترک میکردم ! گفتگو نمیکردم! خیال میکردم حرف من حق مطلق است ! نه فرصت به فرد مقابل میدادم که توضیح دهد که چرا این را میگوید یا چرا فلان کار را کرده، نه خودم می ایستادم و از خودم توضیح میدادم. چند شب پیش که با خاله زهره صحبت میکردم به این نکته اشاره کرد که تو  ابزارش که مهارت های ارتباطی هست رو خیلی خوب بلد نیستی و شاید ریشه‌ی خیلی از مسائلت این باشه که توی یک فضای آرام و منطقی سعی نمی کنی با فرد مقابل گفتگو کنی و احساسات و نوع تفکرت رو بیان کنی .. 
چند روزی‌ست دارم تمرین میکنم در مواقع ناراحتی بایستم و سعی کنم توضیح دهم و دلیل بخواهم، قبل از اینکه قضاوتی کنم یا صرفا احساساتم را بیان کنم. اینها را که می‌نوشتم جمله‌ی مادر ملاصدرا در کتاب مردی در تبعید ابدی یادم آمد که می گفت : 

محمد! می‌شود که همین باشی، همین‌قدر آگاه و مسلّط و فهیم؛ اما این‌قدر تلخ نباشی؟ می‌شود که به راه ِ خود بروی و در این راه، سنگ به سوی آنها که به راه ِ تو نمی‌آیند نپرانی و قلب‌های‌شان را به درد نیاوری؟ می‌دانی پسرم؟ می‌شود حرفی خلاف ِ آنچه همگان - به غلط - می‌گویند گفت؛ اما آن‌گونه به ملاطفت گفت که همگان بپذیرند و تحقیر نشوند، نه آن‌که همگان برانگیخته شوند و به مقابله برخیزند. 
فاطمه
۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۸:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

از این همه منفعل بودن خسته شدم. بسه دیگه. کافیه. توی همه این سالها اگر یه کاری رو مداوم ادامه داده بودم و سختی ها و گرما و سرماش رو تحمل کرده بودم الان خیلی حسرت ها رو نمیخوردم. 

تا کی باید بشینم غر بزنم که راهم دوره و همه جا با تاخیر میرسم؟ راه حل این مشکل چیه؟ یا زودتر بخوابم یا خوابگاه بگیرم. دو ترمه دارم غر میزنم خط قائم شلوغه و دو ترمه که میتونستم خوابگاه بگیرم و نگرفتم. اون روز سر امتحان دیر رسیدم و استاد هم که بزرگ شده‌ی سیستم آموزشی انگلیس‌ه هیچ جوره قبول نکرد که به من وقت اضافه بده و این تاخیر باعث شد که من امتحانم رو به بدترین شکل ممکن بدم ! درسی که واسش طی ترم این همه زحمت کشیدم. پنج شنبه صبح با دوستام ساعت 10 قرار داشتم و یک ربع به 12 رسیدم. چرا خودم رو در شرایطی قرار میدم که مجبور شم هی معذرت خواهی کنم و با استرس برم؟ چرا شبش که خاله داشت باهام حرف میزد بهش نگفتم من باید زود بخوابم صبح قرار دارم؟ چرا شب امتحان تا ساعت 2 میشینم چت میکنم با آقای صاد؟ 

از این همه منفعل بودن خسته شدم. چرا نرفتم رانندگی‌م رو پیگیری کنم که حداقل وقتایی که بابا با دوستاش میره سفر و ماشین میخوابه توی پارکینگ بتونم استفاده کنم؟ چرا نقاشی روی سفال و پارچه که از علایقم بوده همیشه رو دنبال نکردم؟ چرا خطاطی رو ول کردم؟ چرا شنا رو با اینکه داشتم دوره‌ی حرفه ای میرفتم ول کردم؟ چرا کوه رفتن رو ادامه ندادم؟ چرا کتابهام رو نصفه نیمه میخونم؟ چرا دندون پزشکی‌م رو ول کردم و نرفتم ادامه‌ی درمانم رو انجام بدم؟ چرا کلاس زبان رفتن رو پشت گوش انداختم همیشه؟ یا چرا همین کتاب گرامر این یوز رو که شروع کرده بودم رها کردم باز؟ با اینکه می‌دیدم چقدر داره کم کم به تقویت زبانم کمک میکنه. چرا موضوع پایان نامم رو انتخاب نمی کنم در صورتی که همین انتخاب نکردن هم خودش یه انتخابه !

 برخلاف ظاهر آرومم یه بی‌قراری تو وجودم هست انگار. که باید درمانش کنم. همین کارهای نکرده و همین حسرت خوردن ها باعث ناراحتی و استرسم میشه. قبول دارم که خیلی وقتا رها کردم چون توی اون بازه پولش رو نداشتم. ولی با شناختی که از خودم دارم میدونم وقتی بخوام کاری رو انجام بدم هرطور شده باشه پولش رو جور میکنم. اگر بابت تاخیرهام مجبور نباشم هی اسنپ بگیرم و ده برابر کرایه تاکسی پول بدم، یا اگر غذاهام رو رزرو میکردم و مجبور نبودم هر روز پول غذا بدم احتمالا میتونستم پول هام رو سیو کنم تا برای مواردی که برام اولویت دارن هزینه کنم. یا خیلی هزینه های بی خود و بی جهتی و جوگیرانه ای که میکنم ! 

از بی‌نظمی خودم کلافه ام. باید از یک جایی باهاش مقابله کنم. 

  

فاطمه
۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر