دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

چند وقتی ست میخواستم اینجا از احساس خوب این روزهایم، از اتفاق خوب ِ امسالم، حضور در این شرکت، بنویسم. (نام شرکت و فامیلی افراد را نمی نویسم که در سرچ ها کسی راهش به وبلاگم نیوفتد) حالا نزدیک به 6 ماه است که من ساعت های زیادی از روزم را در این شرکت هستم. جمعی صمیمی و شاد. اولش که آمده بودم خیال می کردم من نمی توانم با فرهنگ ِ آنها کنار بیایم. اما کم کم، زمان که گذشت من پذیرفته شدم در بین شان. اینکه خانم احمدی ای دختر دولوپری که حجاب می گیرد، دست نمی دهد و احتمالا به نام کوچیک نباید صدایش کنیم، اما قصد هدایت و به راه آوردن آدم ها را ندارد! کاری به کار بقیه و رفتارهایشان ندارد. مافیا بازی می کند چون کار فکری دوست دارد. عاشق گل و گیاه است، ذهن ِ خلاقی دارد. می شود رفت با او در مورد مسائل دیگری هم صحبت کرد و راهکارهای خلاقانه ای از  او گرفت :)

زمان برد تا من در بین بچه ها پذیرفته شوم و من هم در کنار آنها احساس راحتی و آرامش داشته باشم. فکر میکنم نام شرکت، واقعا برازنده ی این جمع هم هست ! :) به معنای واقعی true friends هستند. و این احساس تعلق داشتن به یک جمع دوستانه ای که من مدتها دنبالش بودم را اینجا نم نم دارم تجربه می کنم. احمدرضا ( که کوچکترین فرد شرکت هست و هفت سالی از من کوچکتر است ) را عمیقا دوست دارم چنان برادر کوچکتر خودم. وقتی تصویرش را روی آیفون می بینم با آن عینک ته استکانی شماره هفتش واقعا ذوق می کنم :) خیلی وقت ها می آید کنار میز من و کمی حرف میزنیم. شاید جنس بعضی حرفهایش را فقط من بفهمم آنجا. گاهی با هم تا ونک قدم میزنیم و آن روز توی کوه نیم ساعتی در مورد نو اندیشی دینی و سروش برایم حرف زد و کلی غزل های خوب خواند. 

حامد به خاطر یک سری مسائل شخصی تصمیم گرفته چند وقتی نیاید شرکت و وقتی هم برگشت دیگر نمیخواد کار فنی بکند. تقریبا یک ماه و نیم میشود که حامد را ندیده ایم. علیرضا کارهای اپلایش تقریبا درست شده و تا آخر اسفند چند روزی بیشتر پیش ما نیست. محمدامین واحدهایش زیاد هست و تایم زیادی را  نمی تواند توی شرکت باشد و سمت بک اند هم خیلی کار نکرده و بیشتر روی کرولر بوده تمرکزش. توی این مدت کلی دنبال نیروی برنامه نویس ارشد بودیم که پیدا نشد و این بود که من که کارآموز بودم تا چند ماه پیش و گزینه ی آخر بک اند شرکت، تبدیل به گزینه ی پررنگ و اول شرکت شدم. فشار کاری سنگینی رویم بود این مدت. بدون داشتن مدیر ارشدی که روی کدهایت نظارت داشته باشد یادگیری و پیشرفت خیلی سخت میشود و فشار روانی زیادی را باید متحمل بشوی. تحریم های دیجیتال اوشن و مشکلاتی که برای استوریج و سرور هم پیش آمده بود هم به تنهایی فشار روانی زیادی داشت. یک شب داشتم غر این وضعیت را برای احمدرضا میزدم که اون بهم گفت ولی به این فکر کنید که درسته حامد و علیرضا نیستن ولی اگر اون ها بودند تسک های انقدر جدی حالا حالاها به شما نمی رسید. دیدم که راست می گه. 

سخت بود ولی هرطور که شده کارم را پیش می بردم و تسک‌م را انجام میدادم و سعی میکردم تسک های بک اند خیلی عقب نماند. خوبیش این بود که معماری ش را حامد و علیرضا پیاده کرده بودند و من خیلی درگیر معماری کار نبودم. خیلی سخت بود این مدت و احتمالا تا برگشت حامد سخت تر هم خواهد شد حتی یکبار عصبانیتم رو از این وضعیت برای مدیرم ابراز کردم! ولی به من یک موضوعی یادآوری شد که کسی نیست باید سعی کنی تنهایی بری جلو و مسئله‌ت رو حل کنی. 

آقای رجبی که قلب شرکته. اون روز داشتم به دلخوشی های این روزهام فکر میکردم. اولیش صبحانه هایی که هر روز صبح با فریبا میخوریم و حرفهایی که میزنیم بود. دومیش سفال و رنگ هامه که اون ور اتاق انتظارم رو میکشند. سومیش هم چایی نبات های ساعت ۴ آقای رجبی بود :) من واقعا از چیزهای کوچک همین قدر خوشحال میشم. این هم بابت تمرینی هست که این چند وقت دارم انجام میدم که لذت خوشی های کوچک به چشمم بیاد و همش دنبال کارهای بزرگ و اتفاق های بزرگ نباشم برای شاد بودن. به نظرم شاد بودن یه چیز داشتنی نیست یک جورهایی باید عرضه ی شاد بودن داشته باشی!! 


شرکت برای جشن پایان سال تصمیم گرفته کلیپی درست کند که هرکس نظرش و حسش را راجع به همکارانش بگوید. حرفهای بچه ها را که در مورد خودم می شنیدم حس خودشیفتگی مفرطی داشتم :)) یکی می گفت خیلی خوب و هوشمندانه توی شرکت جا گرفت. اولش یک خانم احمدی جدی می دیدیم که خیلی پسرخاله نمی شود ولی کم کم چندماه بعد دیدیم که خانم احمدی عصرها می آید میان وعده میخورد کنار ما و می خندد و تخمه می شکند. این باعث شد اون شخصیت محترمانه و در عین حال دوست داشتنی و صمیمانه ش حفظ بشه بین بچه ها

یکی گفته بود از دور به نظر خیلی زندگی منظمی داره! ( منو نظم ؟ :)) )

یکی دیگه می گفت درسته خانم احمدی توی فشار کاری بالا گاهی قاطی می کنه و عصبانی میشه :)) ولی خانم احمدی مثل دریاست! طوفانیش هم جذابه :))))

باورم نمی شد بچه ها انقدر حس مثبت نسبت به من داشتند! خدایا شکرت! سه بار در شرکت جام رو عوض کردن اما هربار عصر که میشه بچه ها دور و بر میز من می پلکند. مثل تختم توی خوابگاه. نمی دونم به خاطر کدام ویژگی مه. شاید شنونده ی خوبی هستم. شاید چون به آدم ها محبت و توجه می کنم. از آزی میپرسیدم می گفت چون خوشگلی آدم دوست داره هی نگات کنه باهات حرف بزنه :)))) 

خلاصه اینکه حالم خیلی خوبه. شب ها دلم نمی خواد بخوابم. کارهای نکرده کتاب های نخوانده آرزوهای نبافته :) 

تمام وجودم شکره. تمام وجودم حمده. الحمدلله .. الحمدلله .. با کدام زبان شکرت رو به جا بیارم ای منبع لایزال همه ی امیدها؟ 

باده تویی

 سبو منم

 آب تویی و جوی منم

مست میان کو منم ساقی من سقای من

ساقی من سقای من ..

فاطمه
۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با توئیتر درگیرم. هم خوشم میاد ازش و هم خوشم نمیاد. خوشم میاد از این جهت که باعث شد من تعصباتم کمرنگ تر بشه، ببینم که عه آدم‌هایی هستن که این طوری هم فکر می‌کنن. ببینم که میشه اینطوری هم فکر کرد و اینطوری هم نگاه کرد و فلان طور هم زندگی کرد. باعث شد ببینم که بدبختی ها و بدبیاری ها فقط واسه من نیست و برای همه پیش میاد. حتی موفق ترین ها و خوشبخت ترین ها
راستش یک همکاری دارم که سه چهار سالی از من بزرگتره. چون توی فضاهای مجازی خیلی فعالیت نمی کنه( در حدی که فیلترشکن استفاده نمی کنه چون میگه غیر قانونیه و به جاش تلگرام طلایی استفاده می کنه ) خیلی وقت ها حرف هایی که بچه ها میزنن رو اصلا متوجه نمیشه. با خیلی از اصطلاحات آشنا نیست و رفتارهاش رفتارهای امروزی نیست! و حتی گاهی به نظر احمقانه میاد! از این جهت بچه ها خیلی دستش میندازند. واقعیتش اینه که خیلی دور بودن از شبکه های اجتماعی این شکلی‌ت می کنه. به هر حال باید فرزند زمانه‌ی خویش بود.

از یک طرف دیگه، من به واسطه ی رشته ام فکر میکنم باید از اخبار تکنولوژی باخبر باشم. توی توئیتر خبرایی به گوشم میرسه و چون اکثر آدم های مطرح این حوزه توی توئیترن دسترسی به اخبار برام سهل الوصول تره. و کلا هم دوست دارم در بطن تغییرات ِ جامعه باشم. دوست ندارم مثل اون همکارم باشم!
اما خب توئیتر باعث میشه هرچیزی رو بیان کنم. جزئیات ِ زندگیم پیش همه باشه. همه بدونن من امروز و دیروزم چطور گذشته. همه بدونن من عصری گریه کردم. همه بدونن من تغییرات هورمونی داشتم امروز و عصبانی ام! همه بدونن من محبت ِ کسی توی دلم هست یا همه بدونن من گذشته کسی در حقم بدی کرده. توئیتر باعث میشه همه، همه چیز رو بدونن! مثل یک حیاط که همه توش دارن با صدای بلند حرف میزنن. یک جورایی احساس می کنم فضولی کردن توی زندگی های همدیگه‌س.

از بدی های توئیتر هم باز اینه که باعث میشه من زیاد بال و پر بدم به یک موضوعی. خیال پردازی کنم و از کاه کوه بسازم. یا باز یه نکته‌ی دیگه اینکه کم کم می بینی بر اثر پدیده‌ی آلایش ِ شناختی ادبیات افراد توئیتر شبیه به هم میشه. همه مثل هم حرف می‌زنند. همه در انتهای پیام هایشان از ^_____^ استفاده می کنند، همه یک جون از جون هاشون کم می شود وقتی فلان می شود. همه برای محبت به همدیگر می نویسند "بوس بهت"، "بوس به مامانت" ، "بابا بوس به این هوا"، "بابا بوس به توانایی هات" ، همه به جای آقای فلانی می نویسند موسیو فلانی و به جای پولدار میگویند بورژوا !
بعد می بینی چقدر شبیه بقیه داری حرف می‌زنی و چقدر خاص نیستی!

از طرف ِ دیگر، توئیتر همش به تو می گوید کم بنویس! زیاد توضیح نده. زیاد شرح نده. زیادی توصیف نکن. سریع حرفت را بزن و برو. من اما باید همه چیز را با جزئیات توصیف کنم تا بدانم حق ِ مطلبم ادا شده.

باز از معایبش بگویم؟ مثلا اینکه همه چیز بی معنی و مسخره س. حرف از عشق و عاشقی بزنی مسخره‌ست. حرف از اعتقاداتت بزنی مسخره‌س. حرف از محبت بزنی، حرف از مولانا و حافظ و مثنوی بزنی .. همه چیز مسخره ست. یک نهیلیسم ریزی در توئیتر دیده می‌شود. من دوست ندارم همه چیز برایم پوچ و مسخره شود. اما زیباترین توئیت ها و عمیق ترین حرفهایم کمترین لایک را خورده اند. اصلا همین لایک یک عیب دیگر است. که وقتی توئیتی می نویسی و لایک کمتری میخوری احساس می کنی حرف ِ چرتی زدی! و براساس روش یادگیری تقویتی ریوارد کمتری می گیری و بعدش کمتر مشتاق می شوی همان مسیر را ادامه دهی. فردایش میایی یک توئیت مسخره و روزمرگی می نویسی و کلی لایک میخورد و تو ریوارد خوبی دریافت کرده ای پس به همین مسیر چرند گویی های روزانه‌ت ادامه می دهی ..
دیگر اینکه احوالات ِ ما آدم ها، قلب های ما، میان سرانگشتان ِ خدا می چرخد. گاهی قبض‌ش می ‌کند و گاهی بسط‌ش می دهد. یکی امروز حالش خوب است و دیگری ناخوش احوال است. وقتی توئیت های خوش احوالی دیگران را می بینی و بدحالی ِ خودت، خیال میکنی بدبخت ترین فرد ِ عالم هستی. حال آنکه تو از روزهای غم آن دیگری شاید باخبر نبوده باشی.


القصه که فعلا نمی دانم بین کفه ی معایب و محاسن‌ش کدام سنگین تر  است. اما میخواهم مدتی نباشم و بیشتر در وبلاگم بنویسم. 


فاطمه
۲۶ بهمن ۹۷ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حرف‌هایی هست که دوست ندارم همه بخونن، دوست ندارم همه بدونن توی دل و ذهنم چی می‌گذره. میام اینجا اون ها رو می‌نویسم.

مثل اینکه چند روزی بود که می‌خواستم بگم دونه هایی که مادر و پدرم توی بچه‌گی توی دلم کاشتن، هرچقدرم که لایه های پرغبار مدرنیزاسیون و سکولاریزاسیون روشون رو گرفته باشه بازم اون دونه ها راه شون رو پیدا می‌کنن و جوونه میزنن میان بالا. اشک میشن و یه ارادت قلبی خاص که تو رو به یک جایی به یک نقطه ای از این عالم وصل میکنه ..  کافیه که از جلوی در ِ یک حسینیه رد شم و صدایی بشنوم که بخونه : سلام ای گوهر ِ دریای نور، ای آیه‌ی زیبای عشق، ریحانه‌ی روحِ خدا .. سلام ای دار و ندار علی .. ای بود و نبود حسن .. ای مادر ِ ارباب ِ ما .. یا فاطمه الزهرا ..

فاطمه
۱۹ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

با پونه قرار میگذاریم همدیگر را ببینیم بعد مدتها. میرویم کافه کانسپت و روی صندلی های طبقه اولش کنار پنجره‌ی یک حیاط دنج خلوت می نشینیم. از همه چی حرف می‌زنیم. پونه از نفرتش از درس و دانشگاه و استاد راهنما و بلاهت تحصیلات تکمیلی می‌گوید. از اینکه هر روز خودش را با زور و با گریز هر لحظه از پرسش "که چه"، با گریه و با رنج ِ ریختن عمر، با هزار فریب و مثبت نگری پوچ به آزمایشگاه دانشگاه می‌کشاند. و من عمیقا و با گوشت و استخوانم درک می‌کنم چه می‌گوید. پونه می‌خواهد موثر باشد، احساس مفید بودن را عمیقا درک کند. چالش ِ معنا دارد. اما در دانشگاه و در بین خواندن مقالات محتلف این احساس را پیدا نمی کند. من هم از دغدغه ها و مشکلات و شرایط کنونی‌م برایش می‌گویم. از آدم‌هایی که رفتارهایشان رنجم می دهد. پونه اما برای همه ی حرف های من راه حلش محبت است! محبت به آدم‌ها به مادر و پدر به موجودات به سبزینگی ها به غریبه به آشنا .. می گفت از این دنیای سنگ و آهن علم زده جز انسان متوقع هیچ چیزی رشد نمی کند. اما تو آدم این دنیا نباش. تو متوقع نباش. از مثنوی* که مدت زیادی با آن مانوس بود می گفت که مولانا در سراسر مثنوی خیلی روی این تاکید داشته که "از آدم ها توقع نداشته باش و بی چشم‌داشت محبت کن " که محبت یک خاصیت ِ جادویی دارد. وقتی محبت می‌کنی چیزی از تو کم نمی شود بلکه خودش را دوباره می آفریند. اطرافت را نگاه می‌کنی می‌بینی پر از محبت است! از آیدین و حضورش در زندگی او که یادش می دهد تمرین محبت کند می گفت.

شب که به خوابگاه برمی‌گشتم در تمام طول مسیر ذهنم درگیر گفتگوی خوبی که با هم داشتیم بود. چند روز قبل بحث کوتاهی با هم اتاقی هایم داشتم و جو اتاق کمی سنگین بود. تصمیم گرفتم محبت کنم بدون توقع بدون چشم داشت بدون محاسبه. خب سختم بود در مقابل رفتار خیلی تندی که مهسا چند شب پیش داشت به او محبت کنم. اما محبت کردم. چای و کیک درست کردم به تعداد همه. آلارم گوشیم - که صدایش عاطفه را اذیت می کرد- رو خاموش کردم و صبح ها کمی دیرتر رفتم سرکار، اتاق را مرتب می‌کردم و برای تولد عاطفه هدیه ای خریدم یا صبح ها مهسا را بلند میکردم که با هم صبحانه بخوریم و بهش می‌گفتم که تنهایی کیف نمیده :)
کم کم رفتار ِ بچه ها عوض شد. آخر هفته ها که برمی‌گشتم کرج، پیام می‌دادند که چقدر جات خالیه و دلمون تنگ شده. بیشتر با من مشورت میکردند و خیلی رفتارهاشون محترمانه تر شده بود. این پیام محبت ِ پونه مثل یک چراغی است که انگار در ذهنم روشن شده باشد، پر نور و پر تاثیر.

القصه که به محبت بازگردیم. تو روابط‌مون با آدمهایی که به مشکل می‌خوریم به محبت و توجه رجوع کنیم. آدمیزاده دیگه، به محبت زنده‌س. گفتم این تجربه را بنویسم که یادم بمونه.


* از محبت تلخ‌ها شیرین شود

از محبت مس‌ها زرین شود

از محبت دردها صافی شود

از محبت دردها شافی شود

از محبت مرده زنده می‌کنند

از محبت شاه بنده می‌کنند

این محبت هم نتیجهٔ دانش‌ست

کی گزافه بر چنین تختی نشست

دانش ناقص کجا این عشق زاد

عشق زاید ناقص اما بر جماد

بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید

از صفیری بانگ محبوبی شنید ..

فاطمه
۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چرا غر میزنم؟

چرا جدیدا اینقدر غر میزنم؟ چرا با اولین برخورد با آدم ها نقاط منفی آنها را می بینم بعد نکات مثبت را؟ نه اینکه نکات منفی ای که می بینم اشتباه باشد که از قضا خیلی اوقات خوب توی خال میزنم! اما چرا اصلا باید این همه نکات منفی دیگران آزارم دهد؟ به این سوال چند وقتی‌ست دارم فکر میکنم.

سوار تاکسی می‌شوم. به محض راه افتادن از صندلی پشتی به راننده می‌گویم که سر ملاصدرا کنار آن پل هوایی پایین پیاده می‌شوم. به نزدیکی ملاصدرا می رسیم و راننده از پل بالا می رود. می گوید همین جا پیاده شو برو. می گویم که من که به شما گفتم کنار آن پل هوایی می خواهم پیاده شوم چرا از پل بالا رفتید؟ می گوید از زیر پل رفتن مسیر ما نیست. می گویم چه فرقی برای شما دارد؟- پایین پل شاید کمی بیشتر از بالا ترافیک بود. - خلاصه ش این که راننده با اینکه می توانست از زیر پل برود که من در جای مناسبی پیاده شوم اما چون شاید کمی ممکن بود در ترافیک بیافتد من را در یک جای خیلی نامناسبی پیاده کرد که مسیر پیاده روی من را دوبرابر کرد. به شدت عصبانی از ماشینش پیاده شدم. با خودم گفتم:" عجب آدم ِ بی شعوریه! من که همون موقع که سوار شدم دقیقا گفتم کجا می خوام پیاده شم! همیشه حالم از این راننده جماعت بهم میخوره! " با عصبانیت که داشتم مسیر پیاده رو را می رفتم تا به شرکت برسم از خودم پرسیدم که تو چرا انتظار داری که همه ی آدم ها رفتاری پرفکت و بدون نقص داشته باشند؟ چرا انتظار داری همه ی آدم ها کامل باشند؟ این راننده اگر تو رو در زیر اون پل و در مسیر مناسبت پیاده می کرد یک لطفی در حق تو کرده بود که از مسیری که سیستم تاکسیرانی به آنها گفته است نرفته و مسیر پرتردد تری را رفته که برای تو راحت تر باشد. اما اون نخواسته یک آدم بزرگوار و مردم دار و مهربانی باشه. تو چرا از اون این انتظار رو داری که بخواد یک انسان خوب باشه؟
یکدفعه انگار یک چیزی تو مغزم جرقه زد! همه ی جاهایی که در روابطم با آدم ها به مشکل خورده بودم و یا موقعیت ها و جاهایی که ابراز نارضایتی کرده بودم یادم آمد و دیدم در تمام این مواقع من انتظار داشتم آدم ها رفتارهای درست و پرفکتی داشته باشند در تمام لحظات. ولی این واقعا شدنی هست؟ خود ِ من چقدر باگ دارم در رفتارهایم ..
اینکه من دوست دارم موقع ناهار در شرکت، بچه ها حرف از آخرین کتابی که خواندن، آخرین پادکست یا فیلمی که دیدند بزنند ولی بی خودترین بحث ها ( از نظر من ) حرفش زده میشود. یا اینکه من دوست دارم مادرم در آن لحظه فلان رفتار را انجام میداد، یا اینکه من دوست داشتم هم اتاقیم احترام بیشتری به دوستم که مهمانم بود می‌گذاشت یا آقای ع  وسط صحبتم یکهو خداحافظی نمیکرد و نمی رفت، این ها همه از یک جا نشات میگیرد:

از یک آرزوی شریف و قابل درک. میل به تغییر دادن ِ دیگران به سمت خوبی ها.

میخوام دیگران بیشتر خودآگاه، وقت شناس، دست و دلباز، قابل اعتماد، انعطاف پذیر، معاشرتی و عمیق و اهل مطالعه باشند. حرف ِ من ناحق نیست. حقه. اما واقعیت اینه که  خیلی هامون از اون خود ِ ایده آل فاصله داریم. و موجودی که کامل نیست و ناقص هست، هر لحظه ازش امکان خطا میرود. درسته که آدم ها به نسبتی که برای کامل تر شدن خودشان تلاش میکنند این درصد خطا کمتر میشود ولی از بین نمیرود و در معاشرت بیشتر، متوجه این خطاها خواهی شد.
پس خواستگاه این غر زدن یک خواستگاه شریفی‌ هست ولی کارساز نیست.  دوست دارم آدم ها خوب باشند. دوست دارم توی خانواده، توی محیط کار، توی جامعه، محبت، مهربانی و همه ی خوبی ها باشد و شرارت های انسانی نباشد ولی این یک مدینه ی فاضله است! فکر میکنم تا وقتی که میشود آدم ها تغییر نکنند و قابل تحمل باشند باید کنار آمد با آنها و با این جمله که "خب این آدم پرفکت نیست " میتوانم خودم را آرام کنم!




فاطمه
۳۰ دی ۹۷ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

صبح شده بود و باید بیدار می‌شدم. دوست دارم لحظاتی بیشتر در رختخواب بخوابم اما تصمیم میگیرم زودتر آماده شوم و به شرکت بروم. استشمام هوای صبح های زود به من حس ِ خوبی می دهد. حس جریان زندگی. حس اینکه آدم مهمی هستم که کارهای مهمی برای انجام دارد!

 زودتر به شرکت می‌روم. با چای و نان بربری آقای رجبی صبحانه ام را میخورم. تمام روز تلاش میکنم لحظاتم مفید بگذرد. گمان می کنم آنقدر زمان از دست داده ام که دیگر وقت بطالت نیست. ۲۷ سال به کجای من میخورد؟ باورم نمی شود. زمان چنان آبی از دستم ریخته و بر زمین جاری شده و دیگر نمی توان جمع‌ش کرد. تو را شاکرم. تو که تا به اینجا قدم به قدم کنارم آمدی. تو که کمتر از قبل میخوانمت و صدایت میزنم ... 

سر کوچه‌ی شرکت یک دکه ی گل فروشی هست، صبح میخواستم یک گل و گلدان بخرم برای شرکت.‌نمی‌دانم چرا علاقه‌ای به گل های بزرگ و رشد کرده ندارم. یعنی میدانم چرا. چون که من ساختن را بیشتر دوست دارم. ذره ذره ساختن و مراقبت کردن و بزرگ کردن را. دوست دارم ذره ذره شاهد رشدش باشم. در همه‌ی ابعاد زندگی هم همین دید را دارم. دختر فلانی که جهیزیه‌ش کوچکترین کم و کسری ندارد به نظرم خیلی تباه است! خیلی دوست دارم ازش بپرسم که خب پس زندگی مشترک یعنی چه؟ اینکه ذوق خریدن یک دست مبل نشیمن که باهم پسندیده اید را داشته باشید قشنگ نیست؟ اینکه ذره ذره این خانه را تبدیل کنید به یک مامنی برای آرامشتان قشنگ تر نیست؟

 پتوسم که تک برگ بود را تقریبا دوماه پیش که به شرکت آوردم حسابی ریشه زده بود. یک گلدان سبز که داشتم را از خانه آوردم شرکت و پتوس را در گلدان کاشتم. در گوشش برایش ان الله فالق الحب و النوی خواندم. به امید اینکه بزرگتر و زیباتر و زیباتر شود. آقای رهام بعدش بهم میگفت که چقدر این که گل آوردید در شرکت کار خوبی کردید و چقدر نیاز داشتیم به حضور فردی با روحیه ی شما توی شرکت.

 استادم پیام می دهد که پروپوزالت به کجا رسید؟ می گویم امشب حتما مقاله ی فلان و فلان را خواهم خواند.

 در پروژه ی شرکت تسک هایم رفته رفته پیچیده تر و جدی تر میشود. از اینکه دارم به یک تسلط نسبی در کارم نزدیک میشوم خوشحالم. بحث افزایش پرفورمنس دیتابیس و استفاده از کاساندرا در شرکت مطرح است و من دلم قل قلک میشود برای تجربه جدید، برای کارهای سخت. برای کارهای مبهم. 

 خلاصه روزهایم این گونه میگذرند. گاهی پر از شوق، دلم میخواهد به پرواز درآیم و عالمی را در آغوش بکشم و گاهی پر از نا امیدی و خستگی و ملال. در راه بازگشت به خوابگاه، آهنگ های سیما بینا را پلی میکنم. با آهنگ یوسف گمگشته ش همنوا می شوم و اشکی هم می ریزم. با خودم فکر میکنم چقدر در این تنهایی هایم، در این دوری از خانواده، در این زندگی تنها در این شهر بزرگ، در این تلخی و تندی های هم اتاقی هایم، چقدر به یک آغوش امن و گرم نیاز دارم که دمی در آن آرام بگیرم. 

میرسم خوابگاه، عاطفه و فریبا شام میخورند، به فائزه یادآوری میکنند که نوبت او است که اتاق را تمیز کند. به فائزه نگاه میکنم که چقدر با نگرانی دارد برای امتحان فردایش درس میخواند. میگویم فائزه من به جای تو تمیز کنم چون امتحان داری؟ خوشحال می شود. کنار کمدم سوسکی پیدا میکنم که نیمه جان است. از صبح آن جاست و هیچ‌کس جرئت برداشتنش را نداشته! سوسک را با مقوا برمیدارم و از پنجره پرتش میکنم در اتوبان مدرس ! دست هایم را می شورم، شام میخورم و می آیم می نشینم روی تختم تا در این تنها یک متر جایی که متعلق به من است کمی با خودم خلوت کنم و خودم را پیدا کنم. چند رج از شال گردنم را ببافم، دلتنگی هایم را کلمه کنم روی کاغذ و باغ پر امید دلم را آب دهم که دوباره صبح انگیزه ای پیدا شود و از جا برخیزم بروم پی زندگی ..

ای عزیز، زندگی مرا پر از معنا و محبت و دستگیری قرار ده. 

فاطمه
۲۶ دی ۹۷ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حالم خوب است. تنم سالم است. کارم بر روال است. دلم خوش است به روزهای پیش رو. موسیقی ای در گوشم پلی میکنم. روحم پرواز میکند. به آدمهایی که در صف اتوبوس ایستاده اند نگاه میکنم که چه ملال انگیزند. با خودم میگویم چرا این‌ها پرواز نمی کنند ؟ چطور میتوانند بایستند؟ از مقابل پارک ملت رد می شوم. دست هایم را باز میکنم و روبه آسمان ِخدا نگاه میکنم و هوای تازه استشمام میکنم. عقل مصلحت اندیش‌م می گوید شاید یکی پشت سرت بود و این رفتارهای تو را ببیند. دلم میگوید خب ببینند! چه اهمیتی دارد؟ نهایتش در دلش برایم متاسف می شود که دختره خل است:))
سر راه به کافه ی نفیسه سر میزنم. دوست ِ کافه چی دارم. تنگ در آغوشش میگیرم. از این دنیا ، بعد از مام و عطر و اسپری و بوی خوب، در آغوش کشیدن آدم‌ها را دوست دارم. به مدت طولانی در آغوشم‌ نگه ش میدارم.

جهان کوچک من از جنس تکبر نیست، از جنس کمد نیست. خانه و پرده و مبلمان نیست. از جنس تفاخر نیست. از جنس در محبت غلتیدن است.

"محبت است که ما را می‌سازد و وسیع می‌کند."
این جمله ی پونه ی عزیزم، چند وقتی‌ست در ذهنم است. پونه ای که ازش بزرگ بودن را یاد گرفته ام. می‌شود آدم دختر کوچک یک خانواده باشد اما رفتارهایش بزرگ‌منشانه باشد.
چقدر خودخواهی مبتذل است. آن روز آن خانمی که در اتوبوس تکان نمی خورد که دیگران هم سوار شوند برایم معنای ملموس ابتذال بود. چقدر این آدم در نگاهم حقیر بود. چقدر تلاش میکرد عزت و شخصیتی پوشالی برای خودش بیافریند.
وقتی همه تلاش می‌کردند در کادر عکس دسته جمعی تولد رهام باشند که احتمالا بعدش آن عکس را استوری کنند، گفتم من عکس می‌گیرم و سعی کردم چند عکس با کیفیت بگیرم. یا دیروز که آقای رجبی در حال نظافت شرکت بود،چند ثانیه ای ایستادم که او راحت زمین را طی بکشد، حالت دیگرش این بود که تکانی به خودم ندهم که مردی ۵۰ ساله خم شود زیر پای تو را نظافت کند!
شاید بزرگ شدن در همین رفتارهای به ظاهر ساده باشد.به قول آن دوستی که گفته بود انقدر ادای بزرگ‌ها رو در بیار تا بزرگی بره تو جونت!
چند روز پیش تمرین و درس زیادی داشتم و وقت کمی، اما برای عاطفه ی سرماخورده، سوپ درست کردم و دم کرده ی آویشن و پرتقال پوست گرفتم. پس ِ ذهنم محبت بود. محبت که ما را می سازد و وسیع می کند.
دنبال وسیع شدنم. دنبال بزرگ شدن. دنبال ذوب شدن . میخواهم جانم را ذره ذره غنی کنم. آن سان که شایسته قربانی شدن برای تو باشد.بی واهمه بی ترس، رو سفید و مخلص!

فاطمه
۰۹ آذر ۹۷ ، ۰۳:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گفتم بیام اینجا یه چیزایی بنویسم که تا یادم نرفته بمونه اینجا.

کلیت چیزی که می‌خوام در موردش صحبت کنم « رابطه » ست. جدیدا تو روابطم با آدمها خیلی به مشکل خوردم. دیشب با آزی حرف میزدم. چقدر حال خوبی بود. من و آزی تخت های بالا هستیم و تخت هامون کنار دیوارهای مجاور همدیگه‌ست. میوه پوست کنده بودم و نشسته بودیم بالا رو تخت هامون و داشتیم حرف می‌زدیم. آزی یه دختر با تجربه و عمیقا مهربان‌ه. نکات مثبتی رو توی تو می‌بینه که شاید هیچ کس تابحال ندیده باشه و بهت نگفته باشه. میگه من خودت رو می‌بینم؛ همون چیزی که هستی. ولی خب چون نگاهش مثبته خوبی‌هات رو می‌بینه. اصلا تو نگاه آزی اینطوریه که مگه می‌شه آدمی بد باشه؟ مگه می‌شه کسی دلش بخواد بدی بکنه در حق دوستش یا خانواده‌ش؟ نه امکان نداره. حتما دلیل دیگه ای داشته این رفتارش که ما ازش بی‌خبریم.

با آزی که حرف می‌زدم فهمیدم چقدر من توی روابطم کم میذارم. شکل گیری یه رابطه‌ی خوب( حالا با هرکسی و توی هر عنوانی، مادر و دختر، دوستی، عاشقی .. ) نیازمند صرف یه زمان زیاد و کلی انرژی و هزینه‌س. بذار اینطوری بگم که رابطه مثل یک نهال میمونه. بهترین توصیف و تشبیه رو حافظ گفته که ؛ نهال دوستی بنشان که کام دل به بار آید.

دقیقا رابطه‌ی دو سویه مثل یک نهال میمونه که باید بزرگش کنی. تو به تنهایی نمی‌تونی اون نهال رو رشد بدی. یکی باید آب‌ش بده یکی نورش بده. نهال توی اوایل رابطه خیلی نحیف و ضعیفه و شاید باید بیشتر حواست باشه تا جوون بگیره. تا محکم بشه. تا ریشه هاش قوی بشن.

اگه دوست داری که یک روزی این نهال بزرگ بشه، بزرگ و پر شاخ و برگ. اونقدر بزرگ که بری زیر سایه ش بشینی و فارغ از درگیری‌های روزمره برای لحظاتی آرامش رو تجربه کنی یا اگه دوست داری یه روزی این نهال به ثمر بشینه و از میوه و بارش بهره ببری باید زحمت کشیده باشی برای بزرگ کردنش. برای قوی کردن ریشه هاش. که با اندکی باد و طوفان از پا در نیاد، باید زحمت بزرگ کردنش رو کشیده باشی. باید هر روز بهش آب داده باشی؛ توجه مداوم. نمیشه بری ماهی یکبار هر وقت بیکار شدی بیای و بهش چند قطره‌ای آب بدی . نمیشه ماهی یکبار گرمای خورشید رو ببینه. باید هر روز و هر روز توجه کنی.

دیشب که با آزی حرف زدیم فهمیدم که چیزی که من کم میذارم توی روابطم زمان‌ هستش. من برای دوست‌هام کم وقت میذارم. من حوصله به خرج نمی‌دم که ازشون تعریف کنم و ویژگی های مثبتشون رو یادآوری کنم. من یادم میره بهشون احساس ارزشمندی بدم. وقتی ارزش اونها رو بالا نمی‌برم، ناخودآگاه وقتی در مورد خودم و شرایطم صحبت می‌کنم احساس حسادت رو توی اونها ایجاد می‌کنم.

وقتی این نهال هنوز نحیف و ضعیفه، یه رفتار تند، یه سو تفاهم، یه احساس نامطلوب مثل عدم اعتماد وقتی منتقل بشه مثل این میمونه که یهو بپری روی این نهال!

 باید صبور بود و توجه مداوم کرد تا این نهال ریشه هاش محکم بشه.

فاطمه
۲۸ آبان ۹۷ ، ۱۱:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مامان از سر هفته اصرار میکرد که برو مانتوی مشکی بخر، رنگ و روی این مانتوت رفته. حال و حوصله ی چرخیدن توی مغازه ها و پاساژ ها رو نداشتم. آخرش امروز عصری در واپسین لحظات قبل تعطیلی ها رفتم چرخی در بازار زدم بلکه مانتوی مشکی مناسبی پیدا کنم که در مراسم های این شبها تن‌م کنم که فک و فامیل مبادا بگویند دختره یه مانتوی کهنه و رنگ و رو رفته تنش کرده بود!
در بازار و پاساژها قدم میزنم. حالم بد می شود. از دیدن ِ آدم ها حالم بد می‌شود. همه شبیه هم شده اند. همممه. دخترهایی که غلیظ آرایش کرده اند حالم را بد می کنند. ویترین مغازه ها پر است از مانتوهای مشکی؛ کالکشن محرم! روسری فروشی ها روسری مشکی های فاخر و شیکی در ویترین شان گذاشته اند که تماشایش هوش از سر آدم میبرد. قیمت میکنم. 95 هزار تومان! با خودم میگویم آخه آدم روسری 95 هزار تومانی سرش کند، مانتوی سیصد هزار تومانی، کیف فلان .. برود بشیند توی مجلس امام حسین، اشکش جاری می شود؟ دلش می شکند؟ عزاداری اش قبول می شود؟ نمی دانم.

از کوچه ها رد می شوم. تکیه هایی که چای نذری می دهند و صدای مداحی را تا جایی که امکان دارد زیاد کرده اند که گوش همه کر شود. مداح هم کم نمی گذارد و نعره می کشد و سین سین میکند. حالم بد می شود. کاش هیچ کدام از این ها نبود. چرا این شکلی شدیم؟ چرا محرم هایمان انقدر زشت و بدقواره شده. مداحی آرام و حزن آلود که زیباتر و دلنشین تر است، نیست؟ باید صدایش گوش همه را کر کند؟ اینطوری احساس بهتری دارید؟ دلم نمیخواهد هیچ مداحی ای بشنوم. دلم نمیخواهد هیچ حرفی بشنوم. دلم صدای شنیدن هیچ سخنرانی را هم نمی خواهد. فقط دلم میخواست فرار کنم به خانه بیایم.

برمیگردم خانه. نتوانستم مانتوی مناسبی بخرم. هیچ کدام را نمی پسندیدم. یکی که اندکی خوشم آمده بود هم سایزم را فروخته بود.

عاشورا و تاسوعا هم شاید در خانه نشستم. آدم ها آرامشم را بهم میزنند. کثرت، شلوغی کلافه ام می کند. اندک حال خوبی که از ماه محرم دارم هم با دیدنشان از بین می رود. علاقه ای به حضور در هیچ جمعی ندارم. سال قبل، روز عاشورا در دانشگاه تهران بودم. نمیدانم چرا اینقدر از یادآوری آن روز حالم بد می شود. مراسم دمام زنی داشتند و نماز جماعت و بعدش هم ناهار دادند. نمی دانم چگونه بگویم؟ سر و صدا.. گمان میکنم به این همه هیاهو نیازی نیست.. این سر و صداها حالم را بد می کند. تمامش تصنعی ست. بار اولی که مراسم دمام زنی دیدم در دانشگاه، خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و خیلی اشک ریختم. اما از آن به بعد همش تکراری بود برایم. گمان می کنم باید از درون چیزی بجوشد. نیازی به مداحی ها و سر و صداها نیست .. باید کسی از درون شروع به مرثیه خوانی کند برایت .. نمی دانم. خدایا گمراه نشده باشم ...

دلم میخواست ماه محرم می شد و من در روستای دور افتاده ای زندگی میکردم. اولین روز محرم که می رسید میرفتم لباس مشکی عزا را به تن ام میکردم. هیچ کس نگاهش این نبود که رنگ لباست کدر شده. روسری ات پرز داده باید یکی دیگرش را بخری. شب به شب در همان روستای دور افتاده، کنار مردمی که هیچ از من نمی دانستند می نشستم آرام آرام با نوای حزن آلود قدیمی شان میگریستم.. جایی شبیه به اینجا :

فاطمه
۲۸ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

حضرت ولی نعمت !

یه دختر وسط برجای تهران،

بی کس و تنها

توی شلوغی شهر و آدم ها

دلش برای نسیم ِ خنک ِ حجره های صحن ِ آزادی شما تنگ شده ...

قلبش داره تیکه تیکه میشه

از شدت دلتنگی شما ..

می شنوید مگه نه؟

فاطمه
۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر