هوا رو به تاریکی میرود و باید کمکم جمع کنم بروم خانه. روز سختی بود امروز. روزهای سختیست. دارم تقلا و تلاش میکنم اما برایم روشن نیست برای چه؟ برای رسیدن به چه تصویری؟ برای به دست آوردن چه روزهایی؟ جرئت گفتن اینها را به هیچ کسی ندارم. جرئت ندارم به مامان و بابا بگویم این همه سختی به خودم و آنها داده ام اما نمی دانم برای چه دارم تلاش میکنم.. بی پولی دست و پایم را برای انجام هرکاری بسته. دوست داشتم سامر اسکول دیپ لرنینگ دانشگاه تهران را میرفتم اما 450 تومن برای سه روز را ندارم بدهم. با این پول من میتوانم کل ماهم را سر کنم. در تلاشم بتوانم هم کار مناسبی پیدا کنم که به درسم لطمه ای نزند و هم پولی ته حسابم بماند. هم اینکه از این فشار اطراف و خانواده که سرکار نمیری؟؟ رها شوم. مشکلم این است که پرفکت بودن در همه چیز را میخواهم. میخواهم استادم از من به عنوان بهترین دانشجو و پرکارترین نام ببرد، میخواهم کار مناسبی که جای پیشرفتی داشته باشد داشته باشم، میخواهم حقوق نسبتا بالایی داشته باشم، میخواهم در محیط حرفه ای و در کنار آدم های حرفه ای کار کنم، میخواهم اپلای کنم، میخواهم مقاله بدهم، میخواهم خیاطی کنم، میخواهم کوه بروم، میخواهم بهترین لپ تاپ را داشته باشم، میخواهم .. میخواهم ..
احساس میکنم زمان کم است. احساس میکنم سالها به بطالت گذراندم و جور آن سالها را میخواهم از این چند سال باقی مانده ی تا سی سالگی ام بکشم. آرام و قرار ندارم. این را استاد هم فهمیده بود. امروز چند قطره ای هم از فشار این روزها و حرف های دیگران اشک ریختم. همه از تو انتظار دارند، هیچ کس شانه ای نمیشود که سرت را رویش بگذاری..
در این روزها، اندک دلخوشی ام همین آمدن به کتابخانه و دیدن تنها دوست ِ این روزهایم است. با آدم های مختلفی حرف میزنم، قدم میزنم و ناهار میخورم. اما در مقابل هیچ کدامشان جز این دوست، نمی توانم اعماق دلم را بیرون بریزم بدون اینکه نگران قضاوت باشم. آن روز حواسش نبود و از پشت شیشه های کتابخانه نگاهش میکردم که چه آرام پای کارش نشسته بود. حسرت آرامشش را میخورم. گاهی فکر میکنم نعمتی بالاتر از حضورش نیست در این روزهایم. این روزها نمیدانم خدا صدای من را میشنود یا نه اما برایش دعا میکنم. دعا میکنم خوشحال باشد. هرجا که هست. حتی آن سر دنیا. حتی در کنار کسی دیگر. سعی میکنم به این فکر نکنم که قدم زدن و نفس کشیدن در این شهری که او نباشد چه شکلی میشود برایم و تنها برای خوش حالیش خوشحال باشم و دعا کنم.
برق های کتابخانه را خاموش کردند. باید جمع کنم بروم.