دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

دل‌خوش

تو با خدای ِ خود انداز کار و دل خوش دار ... که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند

امروز پنج شنبه است و ساعت حوالی ۵ عصر است. از صبح نتوانسته ام درست و حسابی کاری پیش ببرم آخر سر برای اینکه با کسی حرف بزنم با امیر سر صحبت رو باز کردم و بعدش چند دقیقه ای رفتیم توی اتاق جلسات حرف زدیم. چیزی که توی شرکت ما جایش خالی ست آدمی ست که تو بتوانی باهاش حرف بزنی و غرهای کاریت را برایش بگویی! امین گفته هرکس هر نوع مسئله ای داره بیاد با خودم مطرح کنه و صحبت کنیم. اما به نظر من یک نفر باید باشه که زهر حرفهای تو رو بگیره و با یک بیان مناسب تر منتقل ش کنه برای مدیرعامل!
واقعیت ش اینه که هر موضوع و اتفاقی یک بخش خوشایند و خوبی داره و یک نیمه ی تاریکی. مثل افطاری شرکت توی کافه رستوران لاکچری روحی. مثل اون غذاهای خوش رنگ و طعمی که ازش کلی عکس های قشنگ اینستاگرامی در اومد و همه بعد از افطاری سریع عکس هارو آپلود کردن توی پیج های شخصی شون و سعی کردن حسابی از امین بابت این هزینه چهار پنج میلیونی که برای رستوران کرده بود تشکر کنن. اما فکر می کنید به همه ی ما خوش گذشت اون جا؟
بعدش اومدیم و حالمون خوب بود؟ فردا صبح ش میلاد می گفت که کاش شرکت جای این هزینه ای که واسه افطاری کرده بود نفری یه ساعت هوشمند می داد بهمون ! واقعیتش همینه. واقعیتش اینه که نیمه ی تاریک اون افطاری این بود که هیچ کس خیلی بهش خوش نگذشت. همه سعی کرده بودن لباس های خوب و فاخری بپوشن که مناسب اون فضا باشه و دوست دخترهاشون رو بیارن و اونهایی که تنها بودن خیلی شاید حس خوبی نداشتن و همین قدر مسخره!
نفیسه برنامه ی تفریحی آخر ماه این هفته رو اعلام کرد که بریم فوتبال حبابی! و من به این فکر کردم که چقدر او احمقه! که او اصلا نمی فهمه خیلی از مرزها و ریزه کاری های روابط بین آدمها رو. که او چون خودش به فعالیت های جنبشی خیلی علاقه داره فکر میکنه که بچه ها هم همین طور هستن. در صورتی که میانگین سنی شرکت ۲۷ ساله! سکوت کردم و هیچی نگفتم. توی دلم گفتم شاید من اینطوری فکر میکنم و بقیه جور دیگه ای فکر می کنن و خیلی هم بهشون خوش بگذره بپر بپر کنن با همکاراشون. نفیسه رفته بود و بچه ها شروع کردن به حرف زدن که این تفریحات آخر هفته هم تبدیل شده به یک وظیفه ای که باید انجامش دهیم! که این چه تفریحاتیه نفیسه می ذاره! که من ترجیح میدم تفریحاتم رو با دوستام بگذرونم. شرکت این هزینه رو بده من با دوستام برم بیرون خیلی هم بیشتر بهم خوش می گذره!
این ها رو می شنیدم و به این فکر می کردم که نیمه ی تاریک این تفریحات هم داره کم کم روشن میشه.
محمد با یکی از بچه ها داشت صحبت می کرد و من رد شدم از کنارشون و شنیدم که می گفت من تو شرکت حالم خوب نیست. نمی دونم چرا؟ قبلنا این طوری نبودم! بگم که امیر هم دوباره شروع کرده داره رزومه میفرسته واسه شرکت های اروپایی و ربطش بدم به این وضعیت ؟ شاید هم دارم سیاه نمایی می کنم. ولی من فکر می کنم اینا همه علتش نشنیدن اون نیمه ی تاریک اتفاقات توی شرکته. امین نمی شنوه این زمزمه ها رو. امین نمی شنوه که چرا وقتی خیلی چیزهامون شبیه شرکت های دیگه نیست به حقوق دادن که میشه می شیم شبیه اون شرکت ها؟ من فکر می کنم که مشکل شرکت اینجاست که منابع انسانی کار درست نداره! خیلی وقت ها دلم میخواد برم بگم که بابا این نفیسه اصلا روحش توی شرکت نیست! جسم ش اینجاست. روحش داره توی خیابون های سرسبز گرجستان و ارمنستان که هفته ی پیش رفته بوده سیر میکنه. روحش داره با کافه زدن توی فلان نقطه ی دنیا زندگی میکنه! این آدم روحش توی این شرکت نیست. همیشه سرش توی اینستاگرامه و داره پیج های مختلف رو چک میکنه. سایت شرکت دو ساله که آپدیت نشده و میتونه کلی محتوای جدید واردش کنه. میتونه فعالیت توی لینکدین رو شروع کنه و نیروی مناسبی که شرکت ماه هاست دنبالش هست رو پیدا کنه. میتونه کتابهای مختلف روانشناسی بخونه میتونه به اینکه به آقا رجبی بگه نوشیدنی های مناسب برای فصل گرما برای بچه ها درست کنه فکر کنه اما هیچ کاری نمی کنه. من این ها رو باید برم به کی بگم؟ به کی بگم که روح شرکت داره میمیره چون حرف های نیمه ی تاریک شنیده نمیشه. چون اینجا کسی رو نداریم که حواسش به آدم ها باشه؟ چجوری بگم که زیرآب زنی تعبیر نشه؟
امروز به امیر این حرفها رو زدم و کمی آرام شدم. اما این قطعا راه حل نیست.
فاطمه
۲۳ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نظرم ما آدم ها باید زیاد حمام برویم! حمام رفتن خیلی حس خوبی دارد! نمی دانم چه اتفاقی می افتد که من بعدش این همه آرامش و انرژی برای کارهایم دارم . اصلا جدیدا متوجه شده ام به یک چیزی خیلی نیاز دارم.آن هم انجام  ِ کارهایی ست که در آنها هیچ خلاقیت و فکر خاصی نیاز نباشد. یک کار روتین تکراری. شاید خنده دار باشه ولی گاهی نیاز دارم که ظرف بشورم! بشقاب رو کف می زنی، می گذاری در سینک، بشقاب بعدی رو برمی داری، بدون ِ هیچ فکری بدون نیاز به هیچ خلاقیتی! خیلی آرام بخش است. نیست؟ شاید هم انقدر کار فکری انجام می دهم و از مغزم کار میکشم است که نیاز به این جنس کارها دارم.

حمام کردن ولی خیلی خوب است. زیر دوش ِ آب برای 45 دقیقه ای گوشی ت را چک نمی کنی، بوی مطبوع شامپو و صابون پیچیده و قطره های گرم آب آرام آرام میخورد روی سر و صورتت و تمام سینوس های سرت زیر آب گرم آرام می شوند و به خودت و همه ی کارهایت فکر میکنی. بعدش هم موهایت را دو دسته میکنی و باز بدون فکر و خلاقیت خاصی می شویی و آرام آرام شانه می کنی شان. خیلی آرام بخش است. نیست؟ خود مدیتیشن است اصلا. به نظرم ما برای اینکه آدم های خوبی باشیم باید زیاد حمام برویم :)

فاطمه
۱۷ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یک. سناریوی تکراریی را چند وقتی‌ست در خواب هایم می بینم. سکانس داستان در خانه چند طبقه ای ست. آدم ها آنجا رفت و آمد دارند. من هم نمی دانم دارم چه کار میکنم. در طبقات مختلف می روم و می آیم. مردی اما در گوشه ای از طبقات چند نفری دورش جمع شده اند و چوب می تراشد. او بدون توجه به سر و صدای اطراف و طبقات دیگر دارد کارش را می کند. سرش را کم بالا می آورد. تقریبا چهره ش را به وضوح نمی بینم. اما انگار می دانم کیست و میشناسمش. از جایی به بعد دختری در کنار او می آید و من شروع به مقایسه ی خودم با آن دختر می کنم. آیا زیباتر است؟ آیا آرام تر است؟ یا شاید هیجانات بیشتری دارد؟ انگار رفتارهایش بزرگ منشانه تر است نه مثل من کودک وار و سبک سر. زیباترین دخترهایی که در زندگی م دیده ام می آیند می نشینند در آن سکانس و آن نقش را هر شب یکی بازی می کند. من انگار قبلا با آن مرد دوستی ای داشتم و حالا او در پی دیگری است. با من صحبت نمی کند و در همان حالی که سرش پایین است و به کارش گرم است با آن دختر حرف می زند و شاهد همه ی این صحنه ها من هستم. گاهی می روم و با دیگری در باره ی مقایسه هایم صحبت می کنم. جایی به خودم در خواب می گویم که تو چطور میخواهی با او زندگی کنی وقتی هر لحظه گمان می کنی کسی دیگر هست که او بیشتر از تو می پسندد؟ خواب اینجا تمام نمی شود. 

دو. هادی یک فیلم قدیمی از سالهای 77 که در خانه ی پدربزرگم گرفته شده را پیدا کرده بود. مراسم شام نذری هرساله ی آقاجون است در 28 صفر. نشسته بودیم دور هم و فیلم را می دیدیم و می خندیدیم. تیپ های آدم ها خنده دار بود. همه به غایت ساده. مقنعه سرشان بود و صورت های پر از مو و سبیل! در این بین من دخترک 7 ساله ای بودم که نوه ی ته تغاری بودم. لباس و دامن توسی پیله داری پوشیده بودم با جوراب شلواری سفید و روسری توسی سفید که از خجالت فیلم بردار داشتم روسری را می جوئیدم و تا ته کرده بودم توی حلقم! وقتی می خندیدم دندان هایم یکی در میان ریخته بود. جایی از فیلم من می خواستم با دوربین فیلم بگیرم اما فیلم بردار دوربین را نمی دهد به من و من قهر می کنم! می آیم توی آشپزخانه و خاله زهره به دنبالم که نازم را بکشد! من اما عمیقا ناراحتم و می گویم من می دونم که میتونم فیلم بگیرم! دوربین رو خراب نمی کنم! و از این که من رو بچه فرض می کنند و نمی گذارند فیلم برداری کنم خیلی ناراحت شده ام ! 
فیلم بردار می رود داخل مردها. همه را نشان می دهد. شوهرخاله های دیگرم مانند مهمان ها ردیف آنجا نشسته اند. من چشم می چرخانم بابا را ببینم. بابا اما آنجا نیست. رو به مامان میکنم و می گویم بابا پس کو؟ نبود اون سال؟ مامان  می گوید چرا حتما هست. بابا اما نیست. مراسم عزاداری تمام می شود و میخواهند غذا بیاورند. فیلم بردار می رود آشپزخانه و بابا را آنجا می بینم که خیلی عرق کرده و دارد غذا می کشد و مرغ سرخ می کند! فیلم بردار نزدیک تر می رود که با بابا چند کلمه ای حرف بزند. همان جا میخکوب می شوم. بابا آن موقع ها مردی بود سفید،نسبتا چاق با موهای خیلی کم،کمی لهجه ی ترکی، عرقی بر روی پیشانی دارد و احساس می کنی خیلی متواضع است که سرش را خیلی بالا نمی آورد و خیلی اهل حرف زدن نیست و بیشتر مشغول کار است. چقدر این تصویر برای من آشناست، مردی سفید،نسبتا چاق با موهای خیلی کم ،کمی لهجه ی ترکی و متواضع. چقدر بابا را دوست داشتم. می روم توی اتاق و چند ثانیه ای به آن چیزی که فهمیده بودم فکر میکنم و کمی اشک می ریزم. 

سه. خواب هنوز تمام نشده. من به آن مرد هی نگاه می کنم و او سرش پایین است و توجهی به حضور من ندارد و با سرعت دارد از این ور به آن ور می رود و آن دختر کنارش است. بر میگردم به طبقه ای دیگر. جایی مامان بزرگ می آید توی خوابم. مامان بزرگ ِ من همیشه یک نقش را در خوابهایم بازی می کند. آن وقتی که دلم محبت کسی را می خواهد آن وقتی که نیاز دارم کسی تنگ در آغوشم بکشد مامان بزرگ ظاهر می شود. من را محکم می بوسد و به ترکی قربان صدقه م می رود. من می دانم که او مرده و حتی توی خوابهایم حساب می کنم که دوسال و 5 ماه است که او نیست اما می روم در آغوشش.
مامان خورشید من، تنها کسی بود در خانواده ی ما که برخلاف دیگران که سردند و محبت کردن و کلمات محبت آمیز گفتن سختشان است او بی دریغ همچون نامش محبت میکرد و دلبر ترین جمله ها را برای قربان صدقه رفتنت می گفت و قشنگ ترین دعاها را برایت می کرد. قبل از اینکه سکته کند گاهی شب ها بعد از کار می رفتم پیشش. زنگ میزدم که مامان بزرگ چی دوست داری برات بخرم؟ او هم همیشه یک چیزی می گفت. توت فرنگی! هندونه! شیرینی! گیلاس! می خریدم و می رفتم می ریختم توی آب کش و  زیر پایش می نشستم باهم میخوردیم و حرف میزدیم. وقتی سکته کرده بود هم روزهای زیادی را در بیمارستان کنارش بودم، چرخش را هل می دادم و می رفتیم در حیاط بیمارستان رفیده می چرخیدیم و با آدمها حرف می زدیم. من برای زنده بودن مامان خورشیدم هرکاری کردم. ساعتها نشستم در کنار فیزیوتراپ تا دستها و پاهایش را ماساژ دهم که به حرکت در بیاید.. قطره قطره سوپ چکاندم در گلویش ..نشد اما. 

چهار. بعد از این جلسات روانشناسی که می روم اتفاقی که افتاده این است که فهمیده ام بابا نقش پر رنگی در این چیزی که الان هستم و شدم داشته. بابا به من محکم بودن و تلاش کردن و روی پای خودت ایستادن رو یاد داده. بدون ِ اینکه سواد زیادی داشته باشه. اما راه زندگی رو فهمیده. چیزی که فهمیدم اینه که من عمیقا پدرم رو دوست دارم و عمیقا نیاز به گفتن این موضوع و در آغوش رفتن ش دارم. گاهی شب ها که خوابیده میرم بالای سرش و نگاهش می کنم. به دست های کلفت ِ گرمش که تمام تار و پودم را مدیونش م. به چهارسال پیش فکر می کنم وقتی شب بله برون! مراسمم بهم خورد و به پدرم که کنارم ایستاد، انقدر ایستاد و ایستاد که دوباره یاد بگیرم بتونم بایستم و طاقت بیارم نامردی ها رو. بهش نگاه می کنم و به این فکر می کنم چقدر دوسش دارم! اما چقدر حیف که زبان محبت کردن توی خانواده ی ما خیلی سرد و سخته. که من نوروز به نوروز پدرم را می بوسم.

پنج. با گریه از خواب بیدار می شوم. به پهنای صورت اشک ریخته ام. می دانم که گریه کردن در خواب یعنی تحریک شدید عصبی. به این فکر می کنم که واقعا این آدم دیگر برای من چندان مهم نیست. حالا که فهمیده ام هیچ اصالتی در توجهات او نبود، حالا که فهمیده ام با کسی دیگر دارد آشنا می شود، حالا که حرفهای نامنصفانه ای که به سینا زده بود را در ذهن دارم، حالا که رفتارش بعد از عذرخواهی م را دیدم، چرا پس ناخود آگاه ِ من دوباره سراغش می رود. شاید درسی دارد. شاید مسئله ای هنوز برایم حل نشده. شاید شباهت ش به پدرم که نمی توانستم نزدیک ش بشوم من را به او نزدیک کرده .. نمی دانم. 
فاطمه
۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت نزدیک به یک شب است. بابا و مامان سر شبی بحث شان شد. بابا همیشه، از وقتی من یادم می آمده، با نماز و روزه های مستحبی گرفتن مامان مشکل داشته! مامان اما عاشق این است که نمازهای مستجبی و سجده های طولانی و روزه های سخت بگیرد. بابا شاکی بود که چرا با اینکه چند وقت ِ پیش مامان عمل جراحی سختی داشته الان از یک هفته قبل ماه رمضان پیشواز رفته که حالا اینطوری بی حال و بی جان شود. کلی باهاش صحبت کردم تا راضی شد فردا را روزه نگیرد و الان برود بخوابد تا این بی خوابی های چند روزه ش جبران شود.

هادی رفته ماموریت و الهام هم استراحت مطلق است برای این دخترکی که در شکمش است! نازنین آمده امشب خانه ی ما بماند چون که مامانش نمی تواند بلند شود و سحری درست کند. 

خلاصه ش که همه رفتند خوابیدند و سحری درست کردن افتاد گردن ِ من بخت برگشته! دارم سیب زمینی های خورش قیمه را سرخ می کنم. دعای مجیر با صدای کمی از تلویزیون پخش می شود. به عالیه خانوم  ِ کتاب ِ "چادر کردیم رفتیم تماشا" فکر میکنم. تاریخ سفرش و زمانی که این سفرنامه را می نوشته سال 1271 شمسی ست. تقریبا 100 سال قبل از اینکه من متولد شوم. خیلی عجیب است .. دغدغه هایش همین دغدغه های زنده بودنی ست که من دارم. خوف و امیدی که در نوشته هایش پیداست. چقدر زندگی عجیب است. همین من که نگران ِ پول رهن خانه و ازدواج و کار و پیش دفاعم هستم 100 سال دیگر مانند همین عالیه خانوم توی یکی از قبرستان ها دارم خاک می خورم. شاید 100 سال بعد هم یکی پیدا شود و نوشته های من را بخواهد بخواند. یعنی چیزی برای گفتن خواهم داشت؟ کاش داشته باشم.


فاطمه
۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فردا جلسه‌ی روانکاویم شروع میشه و امشب که شب عجیبی هم بود داشتم به اینکه چیا میخوام بگم فکر میکردم. امشب شب عجیبی بود. راستش توی هفته ای که گذشت خیلی به نظرم زندگی از پیش تعیین شده بود و ما بازیگرهای این سناریوی از پیش نوشته شده بودیم.
من امشب پای صحبت های دوست ِ نزدیک تو نشستم. تو که نه. نمیدونم میخونی یا نه. بهتره مخاطبم رو عوض کنم‌. من امشب پای صحبت های دوست نزدیک اون نشستم. خیلی عجیب نیست این زندگی؟ راستش انگار یادم رفته بود محبت چه شکلیه. یادم رفته بود کسی دیگری رو دوست داشته باشه چطوری باهاش رفتار میکنه‌. که این آدم امروز یادم آورد توجه و محبت به دیگری چه شکلی بود. انقدر که تو اون رابطه کوچیک شدم و حقیر شدم و پس زده شدم. تو این یک ماه هربار که خواستم جایی احساساتم رو بروز بدم یاد اون پیام تبریک سال نویی که برام نوشته بود افتادم که گفته بود تو آدمی هستی که جو زده رفتار میکنی!!
و من ذوقم‌ رو توی خودم خفه کردم. از احساساتم در لحظه کمتر واسه آدما حرف زدم چون فکر میکردم آدم جوگیری هستم.
اعتماد به نفسم له شد. یهو می دیدم گوشه‌ی میز ناهار خوری نشستم تو شرکت و هیچ حرفی نمیزنم. تو هیچ بحثی شرکت نمی کنم، یه چیزی ته فکرم بهم میگفت تو هیچی نیستی. تو اصلا جذاب نیستی. تو این همه احساس خوب داشتی نسبت به اون آدم و خودت ولی دیدی که فکری که اون داشت در مورد تو میکرد این نبود. اون متنفر بود از تو. از همه چیز تو بدش میومد. الانم بهتره دهنت رو ببندی و خیال نکنی آدم هایی که سر این میز نشستن تو رو دوست دارن. خیال نکنی دل به دل راه داره
اما امشب همه چیز با حضور دوستش برای چند ساعتی فرق کرد. احساس کردم که نه اینطورها هم نیست. زندگی ِ منم، جهان منم، نگاه منم به دنیا، برای کسی جذابه. من یه دختر خام ِ احمق نیستم که نه راه دلبری بلده نه ابراز محبت. منم یک چیزهایی تو وجودم هنوز خریدار داره. هنوز کسی هست که صداقت و خامی من رو به عنوان یک نکته‌ی منفی نبینه.
هنوز کسی هست که تو روابطش گیم بازی نکنه! 
تو بیا به جهان درون من نفوذ کن.
تو بیا منو بشناس.
مطابق اون چیزی که من هستم با من رفتار کن.
این سه تا جمله همه‌ی حسی بود که من ازش میگرفتم توی اون مدت کوتاه. هیچ تلاشی برای شناخت جهان تو نمی‌کرد. نمیخواست قشنگی های تو رو از لابلای روزهای سختت ببینه. نمیخواست کنارت بایسته که کمکت کنه اگر جایی نگاه درستی به دنیا نداری، بتونی درستش کنی. چون عمیقا خودخواه بود. 

ذهنم ناخودآگاه امشب خیلی داشت مقایسه میکرد. نمیخواستم مقاومتی کنم در برابرش. حق داشت. 
امشب فارغ از نتیجه‌ش در آینده، شب خوبی بود. دوباره فاطمه‌ی کز کرده ی اون کنج که طرد شده بود و سراسر حس منفی بود نسبت به خودش، یکی اومد زنده‌ش کرد. یادش افتاد هنوز هم میتونه دوست داشتنی باشه ...

فاطمه
۲۹ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
این چه امتحانی بود خدا؟
باورم نمیشه !
عجیب تر از اینم میتونست پیش بیاد؟
چقدر اشک بریزم
حتی نمی تونم زبان باز کنم و دردم رو بگم.
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ، ور بدهی زینهار ...
فاطمه
۲۴ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دوست دارم پیام بدم به حامد و بگم اون موقعی که داشتی قرارداد ۱۰ ۱۲ میلیونی با دیجی کالا می بستی به این فکر کردی که یه آدمی با هزار انگیزه و امید اومده بود تا کنار تو یاد بگیره و رشد کنه؟ فکر این نیرویی که گرفته بودید و ولش کردی به امون خدا رو کردی؟ بعد از دوماه که بدون حقوق انواع و اقسام پروژه ها رو برام تعریف کردن و بعد از اینکه کل اپلیکیشن و محتواش رو در قالب سایت آوردم بالا و بعد از اینکه این همه ماژول با جدیدترین تکنولوژی ها روی سرور پروژه زدم اونم بدون حضور سی تی او و همه اینا با کمترین دریافتی شرکت . با ساعتی ۱۴ تومن ! بعد از اون روزا که بعضی از پسرای شرکت به شوخی و خنده بهم می گفتن چه چیزای خفنی بلدی ! اینارو خانم احمدی هم بلد نیست!! و ریسه میرفتن از خنده. بعد از اینکه جلوی همه ی این تحقیرها وایستادم تا خودم رو ثابت کنم به همه اینجا حالا امروز بیان بهم بگن قرار داد دوماهه باهات می بندیم که بعد این دوماه دوباره باهات مصاحبه کنیم چه حالی بشم خوبه؟ عصبانی نشم؟ عصبانی نشدم. چون به پول اینجا احتیاج دارم. چون نمی دونم بیرون اینجا جایی هست منو استخدام کنه یا نه. چون میدونم توی برنامه نویسی خیلی جاها به دختر اعتماد نمی کنن.چون اینجا رو هم با بدبختی پیدا کردم. اما رفتم توی دستشویی و کلی گریه کردم و به خودم گفتم هیچی نیست. اینم یکی دیگه از روزای سختته فاطمه. بعدش اشک هامو پاک کردم اومدم بیرون و نشستم سرکار.
فاطمه
۱۷ فروردين ۹۸ ، ۱۴:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خب حرف برای گفتن زیاد دارم. سعی می کنم در چند پست مجزا بنویسم‌شون. 

یک موضوعی رو از یک دوستی اخیرا یاد گرفتم. شاید اون آدم خودش متوجه این ویژگی‌ش نباشه اما من این رو توی اون آدم دیدم و دلم خواست من هم این طور باشم. توی کارگاه تجربه‌ی چوب یک نکته ای من در حین کار کردن با چوب یاد گرفتم. اسمش رو میذارم «پرداخت»! . اینکه تمرکزت رو میذاری روی یک چیزی و ساعتها وقت برای پرداختن بهش صرف می کنی. سمباده هایی با شماره های مختلفی رو ساعتها روی چوب می‌سایی تا مطمئن شوی به اندازه‌ی کافی از زوایای مختلفی بررسی‌ش کردی. شاید سمباده اول و دوم را که میزدی احساس می کردی که دیگر کافی باشد، اما هرچه بیشتر زمان میگذاری و به آن می‌پردازی احساس می کنی به یک موجود زیباتر و شفاف تری داری نزدیک می شوی. 

حالا چیزی که من از این دوست یاد گرفتم این پرداختنش به یک موضوع است که شاید ساعتها، روزها، ماه ها یا سالها برایش وقت بگذارد. یک موسیقی را بارها و بارها گوش می‌دهد. یک فیلم را بارها و بارها می بیند تا مطمئن شود زاویه ای از فیلم برای اون مخفی نمانده و بارها در موردش حرف میزند. 

به نظرم این ویژگی در این عصر مدرن به شدت کارگشاست. در این عصری که در هجمه ای از اطلاعات و کتاب های خوب و فیلم های خوب و تئاترهای خوب قرار گرفته ای و دلت میخواهد همه شان را ببینی و شاید این کار را هم بکنی ولی در نهایت چیز زیادی عایدت نشود. چون وقت برای پرداختن به آن موضوع، به آن کتاب، به آن فیلم نگذاشته ای و فقط خوانده ای و دیده ای که تو هم از قافله عقب نمانده باشی. 

القصه که امسال تصمیم گرفتم به تقلید از این دوست، بیشتر به کتاب ها و فیلم ها و تجربه هایی که بدست می آورم بپردازم و ذهنم را انباری از داده های مختلف نکنم. 


دیشب فیلم Roma را به توصیه‌ی دکتر شیری و باشگاه ازتا دیدم. من نه منتقد ادبی و سینمایی هستم و نه تابه‌حال تجربه ی نقد فیلم داشته ام. اما به توصیه ی خانم دکتر رویا پور آذر تصمیم گرفتم که تنها حس خودم را از این فیلم بیان کنم. از طرفی کتابهایی که چندخطی شرح و نقدی هرچند کوتاه بر آنها نوشته بودم بیشتر در ذهنم مانده بود. 

روما قصه ی زنِ خدمتکاری‌ به نام کلیئو ست که در خانواده ای متوسط در مکزیک در سال ۱۹۷۰ زندگی می کند. کلیئو یک زنی ست که تا پایان قصه نتوانستم بفهمم چند ساله است. شاید ۳۴،۵ ساله باشد. زنی که در تمام فیلم او را در حال انجام کارهای خانه و رسیدگی به بچه ها و شستن لباس ها و بازی با سگ خانه و بچه ها می بینی‌ش. هیچ چیزی نه او را آنقدر خوشحال می کند نه خیلی نگران و ناراحت. در قسمتی از فیلم در بیمارستان است و زلزله می آید همه پناه می گیرند و فریاد میزنند و کسی مریم مقدس و مسیح را صدا می زند. کلیئو اما آرام در پشت شیشه ای ایستاده است و به نوزادی که در دستگاه است نگاه می کند. من احساس میکردم او با مرگ خیلی سر جنگ ندارد. 

زنی درون گرا که روزی تصمیم می گیرد او هم مانند دختران ِ جوان دیگر طعم عاشقی و عشق بازی و لمس تن یک مرد را تجربه کند. البته نه مانند دختران دیگر که قدرت انتخاب داشته باشد و بعد از گذراندن مردی از فیلترهای مختلف بنشیند که فکر کند که حالا آیا این مرد به دلم می نشیند؟ نه، کلیئو با پسر عموی دوست پسر تنها دوستش قراری در یک ساندویچی می گذارد و همان جا بدون فکر با او همراه می شود. پسری از قشر فقیر جامعه که هنرهای رزمی کار می کند و میخواهد مردانگی خودش را با به نمایش گذاشتن توانایی ش در هنرهای رزمی به کلیئو نشان دهد. اما همین پسر وقتی بعد از سه ماه کلیئو به او می گوید که فکر می کند حامله شده است به بهانه ی دستشویی رفتن سالن سینما را ترک می کند و برای همیشه فرار میکند و می رود. 

کلیئوی قصه افسرده نیست، غمگین نیست. زندگی را با همه ی خوشی ها و غم هایش پذیرفته. اما یک حسی را کارگردان به تو انتقال می دهد آن که کلیئو انگار نمی تواند لحظه ای مانند آدم های دیگر شاد باشد. تا دنیا می خواهد روی خوشش را نشانش دهد اتفاقی می افتد. مثل وقتی که خواست با دوستش یک لیوان آب جو بخورد ولی کسی از پشت محکم به سر او خورد و لیوان از دستش افتاد. مثل وقتی که خواست برای بچه ش گهواره ای بخرد اما نیروهای کمونیست مکزیک حمله کردند و خوشی ش نقش بر آب شد.

نوع ارتباط کلیئو با آدم ها و بچه ها را دوست می داشتم. هیچ کس را قضاوت نمی کرد. وقتی پسر کوچک خانواده که ظاهرا ذهن رویا پردازی دارد به او می گفت من وقتی بزرگ بودم خلبان بودم. به او نمی گوید که یعنی چه که بزرگ بودی؟ تو الان کوچکی! در جوابش می گوید: شغلت را دوست داشتی؟ و با رویای او همراه می شد. 

گویی کلیئو خودش را کمتر از آن می دید که به کسی بگوید چه کاری درست است و چه کاری درست نیست. با خودش و دنیا در صلح بود. جایی از فیلم نشان می دهد که مربی بزرگ هنرهای رزمی که در حال آموختن تکنیک های هنرهای رزمی به شاگردانش است به شاگردانش می گوید که چشم های خود را ببندید و سعی کنید در حالی که دست هایتان بالای سرتان است یک پایتان را به پای دیگر خم کرده وتکیه دهید. هیچ کدام نمی توانستند این تمرین را انجام دهند و مربی می گوید انجام این کار ذهن آرام و قدرتمندی می خواهد. و کلیئو را نشان می دهد که در گوشه ای ایستاده و آنها را نگاه می کند و به راحتی آن تمرین را انجام می دهد .. 

از سوی دیگر قصه ی مرد آن خانواده ی مکزیکی که پزشک است را نشان می دهد. مردی که علاقه ای به خانواده ش ندارد و انگار دروغ زیاد می‌گوید. همسرش بی اندازه او را دوست دارد و به شدت به او وابسته است مرد اما گویی نه. در رویای دیگری ست. روزی مرد خانواده به بهانه ی شرکت در کنفرانسی برای چند هفته می رود و همسرش انگار می داند که او دیگر باز نخواهد گشت. راستش شاید من هم جای آن مرد بودم و همسرم این اندازه به من چسبندگی داشت رهایش می کردم! آن زن بعد از اینکه مطمئن می شود همسرش معشوقه ای پیدا کرده و دیگر به خانه باز نخواهد گشت، افسرده می‌شود، آشفته می شود. بچه ها را کتک می زند. به کلیئو فحش می دهد که تو اگر گند و کثافت سگ را از حیاط جمع کرده بودی این طور نمی شد! به سختی با ماشین رانندگی می کند. بارها آن را به در و دیوار می کوبد تا کم کم خودش را پیدا می کند. حالش خوب می شود. رانندگی ش خوب می شود. بچه ها را به مسافرت می برد. می فهمد که باید از بند وابستگی به آن مرد رها شود و بتواند روی پای خودش بیاستد!

 قصه از جنبه ای قصه ی مردانی را نشان می دهد که لاف مردانگی می زنند و هوس بازانه اما در تنگناها شانه خالی میکنند. و کلیئو زنی ست که چند دقیقه ای اگر در خانه نباشد نظم زندگی بهم می ریزد و بچه ها بهم می پرند اما حضور چند ماهه ی پدر ِ پزشک خانواده چندان به چشم نمی آید. 

روما را دوست داشتم. خیلی در فیلم غافل گیر نمی شوی. دوربین ثانیه ها بر روی آب کف آلودی که از شستن حیاط جاری می شد می ماند. تو آرام آرام با کلیئو همراه می شوی. یک حس ِ زندگی واقعی .. با همه ی تلخی و شیرینی ش.  

فاطمه
۰۲ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک.

نمی دانم از چه می خواهم حرف بزنم. فکر منسجمی در ذهنم نیست. فقط می خواهم کمی حرف بزنم. امروز روز اول رجب بود و قاعدتا حال مومن باید توی این روز خوب باشه. سالها پیش یادم هست که با چه ذوقی رسیدن ماه رجب رو به همه تبریک می گفتم و برای تو می نوشتم که برسان عمر مرا به ماه بعد و ماه بعد .. 

یادم هست که دلم خوش به دعاهای هر شبم بود که دست هامو بگیرم به سمتت و با " یا مَن ارجوه لکل خیر " بخوانمت. 

القصه که امروز اول رجب بود و من هیچ احساسی نداشتم به این ماه. حالم خوب هم نبود. از تو که پنهان نیست ای عزیز، دلم عجیب گرفته بود. چیز تازه ای هم نیست. این حس غربت گاه گداری مهمان دلم می شود. قدری پاپیچ می شود که بماند. آن قدر کم محلش می کنم که راهش را بگیرد و برود.. این روزها احساس می کنم در خودآگاه‌م زندگی نمی کنم. در یک جاده‌ی مه آلودم که یک قدم مقابلم را هم نمی بینم و تنها پیش میروم. 

حالم خوب نیست. شاید به سبک دخترهای توئیتری و اینستاگرامی باید نشان دهم که حالم خیلی خوب است و نیازی به حضور هیچ مردی در زندگیم برای شاد زیستن ندارم و زندگی را آن طور که دوست می دارم زندگی می کنم و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد! نه این نیست. نه من نمی دانم چطور می شود آدم همه ی روزها حالش خوب باشد، چطور آدم های اینستاگرام همیشه حالشان خوب است؟ چطور می شود آدم دلش نگیرد؟ دلش تنگ نشود؟ از خودش و اشتباهاتش خسته نشود؟ 

دوست دارم با یکی حرف بزنم. با یک دوستی، رفیقی. نه. نمی دانم. یعنی کسی نیست که اصلا بشود باهاش حرف زد. دوست دارم بروم یک جای بلند. یک جای خیلی بلند. که به آسمان نزدیک باشد. که هیچ کس نباشد. که بشود فریاد زد. برمی گردم به خوابگاه. میروم نمازخانه. سجاده ام را باز می کنم. گونه ام را می گذارم روی مهر. آرام می گویم : اَشکوا فی هذه الدنیا غُربتی .. اشک هایم تند و تند می آیند. صورتم خیس می شود.



دو.

آن شب بعد از سینما به خانه ی سمیه و امین رفتم. وارد خانه شان که می شدی کاملا احساس می کردی که آدم های این خانه مسافرند. هر چیزی که خریده بودند ضروریات شان بود. هیچ تابلویی روی دیواری نبود. هیچ گلی کنار پنجره نبود. پنجره ها بدون پرده لخت و عریان بودند. کاشی های کنار دیواری ریخته بود و بازسازی نشده بود. گوشه ی آینه ی حمام شکسته بود و تعویض نشده بود. وسایل خیلی خیلی کمی برای آشپزی بود. همه ی حسی که می گرفتی این بود که آدم های این خانه، تعلقی به این خانه ندارند. دنیایشان در جای دیگری ست. امین صبح زود بیدار شد و رفت سرکار و دانشگاه. اما سمیه هیچ فکری برای ناهار امین نکرد. برای شام هم چیزی درست نکرد و چند تایی از قارچ سوخاری من خوردند. 

از مهاجرت

 

سه.

هر چه سنم بیشتر می شود، استقلال را بیشتر می‌پسندم. استقلال در همه چی. در حال حاضر آرزوی یک خانه دارم. یک خانه که به سبک خودم بچینمش. یک خانه که با قوانین خودم مدیریت شود. یک خانه که بی دربغ به مهمانهایش محبت کنم. یک خانه که در آن دوست هایم را جمع کنم باهم مثنوی بخوانیم، کتاب بخوانیم.

شاید بخندید ولی ‏برای اینکه احساس کنم‌ من هم یک خانه ای دارم که دم عید دلم بخواهد گرد گیری‌ش کنم‌ رفتم یخچال خوابگاه را ریختم پایین کلش را شستم و همه جا رو برق انداختم! 

البته وقتی برنامه هایم خیلی فشرده شود و ذهنم درگیر باشد  ناخودآگاه جایی را می ریزم و از نو مرتب می کنم. این بار هم به یخچال پناه بردم برای مرتب کردن افکارم ! 

 بگذار اعتراف کنم که خانه را بدون ِ هم‌خانه دوست ندارم. یکی باید باشد که تو برایش حرف بزنی، محبتش کنی، غذاهایت را بچشد و زهر بدخلقی هایت  را بگیرد.

دلم صمیمت میخواهد. جای صمیمیت توی روحم خالی شده. صمیمیت در رابطه‌ای که تو درک شوی، تو شناخته شوی، تو پذیرفته شوی. آغوش ِ امنی در این شلوغی ها و ناامنی های این دنیا. دلم صمیمتی که چهارسال پیش حس میکردم را میخواهد. از توجهات و محبت های ر.ح خسته ام.کافیست بگویم کاش فلان چیز را داشتم تا همان لحظه سفارش دهد. کافیست چندساعتی در خودم بروم تا بیاید و پیگیر حالم شود. کافیست رنگ مشکی بپوشم تا نگرانم شود. نمی دانم باید چه در جواب محبت های هر روزش بگویم. نمی توانم بپذیرمش. دلیل اصلیش این است که همان صمیمیتی که گفتم رخ نخواهد داد. وقتی دنیاهایمان این اندازه دور بوده. شاید به نظر خیلی ها احمقانه باشد فکرهایم. که پول و موقعیت و سورنتو و ظاهر مناسبش را نادیده بگیرم و فقط بگویم دلم راه نمی آید.  چه قصه ی تلخ و تکراریست که تو معشوق کسی می شوی که میلی به او نداری .. فریبا می گوید فرصت بده بشناسی ش. دنیاهایتان بهم نزدیک شود. نمی دانم .. 


چهار.

مدتی بود که از مرکز نوآوری همراه اول یک پیشنهاد ِ همکاری داشتم برای حوزه ی اینترنت اشیا. از من خواسته بودند که در نقش مشاور فنی در مرکزشان همکاری کنم. من اما مدتهاست این حوزه رو گذاشته بودم کنار. با کمی تردید و بعد از چند بار تماس شان، جلسه ای با مدیر مرکز نوآوری داشتم که از نیازمندی هایشان گفتند و من هم نظراتم و تجربیاتم در آن یک سالی که در این حوزه میخواندم و فعالیت میکردم گفتم. یک پروپوزال میخواستند از من که برایشان بنویسم که همراه اول برای حضور در این حوزه با توجه به شرایط و نیازمندی های کشور ما در کدام ورتیکال وارد شود و به چه نحوی فعالیت منسجم و هدفمند خود را ادامه دهد. از جلسه که آمدم بیرون، به این فکر میکردم که آیا واقعا کسی به غیر از من در این شهر نیست که بتواند برای ارگانی به این بزرگی برنامه ای بنویسد؟ شاید هم خودم را دست ِ کم می گیرم. چقدر کار کردن در این فضاها را دوست ندارم . هرچند پول خوبی برایت خواهد داشت ولی فضاهای اداری و بروکراتیک و سلسله مراتبی و کار کردن با آدم های سن و سال داری که دغدغه زن و بچه شان را دارند و افق آرزوهایشان کوتاه است را اصلا بر نمی تابم. 

به شرکت باز می گردم و در جمع صمیمی ِ همکارانم قرار می گیرم. نگاهشان می کنم و می بینم که چقدر دوستشان دارم. به آقای دکتر پیام میدهم که متاسفانه من زمان کافی و علاقه مندی زیادی برای این پیشنهادی که شما داشتید رو ندارم . 

فاطمه
۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اسیر دست هورمون هام. دیشب نشستم گریه کردم که چرا نمی تونم بابام رو بغل کنم؟ نکنه پشیمون شم؟ صبح با گریه از خواب بیدار شدم. یعنی بیدارم کردن. هق هق گریه می کردم. الان هم نشستم این گوشه ی شرکت از صبح لام تا کام با کسی حرف نزدم. و احساس بدبختی و دل گرفتگی عجیبی دارم و از اون زمان هاست که دلم میخواد بمیرم. بابا من همین دیروز رو هوا بودم از خوشحالی و حس خوب! امروز اینجوری. هوا باید امروز که من اینجوری شدم ابری بشه؟ کاش یکی بود یکم نازمو می کشید! یه دمنوش گرم میداد دستم لااقل. یا حداقل می تونستم بهش بگم چه مرگمه! این شرکت هم آخرش یه نیروی دختر نگرفت

فاطمه
۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر